مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها
یک نظر در خود بیافکن کیستی ؟
عاشقی مستی خماری چیستی ؟
جام هستی را بزن بر نیستی
هرچه هستی با مرامی بیستی !
باورت گر بشود گر نشود حرفی نیست
اما نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست … !
سیم بندی دایره به 360 درجه «مضربی از 60» از کارهای بابلی ها میباشد . انواع ساعت ابتدائی بد نیست بدانیم که در گذشته بشر برای دانستن وقت و ایام، با توجه به تجربه و دانش زمانه، ساعت هائی را اختراع کرده و مورد استفاده قرار داده است، ایفنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعتهای آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند . مخصوصا" از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هس به دور خود کاملاً ثابت نیست و زمین هنگام چرخش به دور خود کمی تاب می خورد. ساعت های آفتابی دقیق همیشه جدول یا نموداری در کنار خود دارند که این اختلاف زمان را در ماه های مختلف سال تصحیح می کند. برخی دیگر از ساعت های آفتابی پیچیده نیز با خمیده کردن خط ساعت ها روی صفحه? خود یا با روش های دیگر مستقیماً ساعت درست را نشان می دهند. انواع جدیدتر ساعت: با پیشرفت علم و دانش بشری ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان به تدریج ساعت های دقیق تر مکانیکی، وزنه ای، فنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعت های آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند. مخصوصا از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هستند، سنجش دقیق زمان برای همه به طور ساده امکان پذیر گردید. در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا زمخت بوده، توسط یک نفر آلمانی ساخته شد. بعدها در اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دنده های بسیارکوچک ساعت دیواری طرح آیسان امکان ساختن ساعت های مچی ظریف به وجود آمد، به طوری که اولین ساعت های مچی شبیه ساعت های امروزی، در کشور تند، سنجش دقیق زمان برای همه بطور ساده امکان پذیر گردید . در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا" زمخت بوده، توسط یکنفر آلمانی ساخته شد . بعدها اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دندانه های بسیار کوچک،امکان ساختن ساعتهای مچی ظریف بوجود آمد، بطوریکه اولین ساعتهای مچی شبیه ساعتهای امروزی، در کشور سوئیس «از سالهای 1790 به بعد» ساخته شد ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان بین سالهای 1865 تا 1868 بزرگترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه ساعت دیواری طرح بلور نصب گردید ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل یافته . در مقابل بزرگترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد .شما هم مثل من بارها از کسی که در کنار پیادهرویی ایستاده، پرسیدهاید که «آقا ببخشید ساعت چنده!» ... و آن مرد که در آنجا منتظر کسی است، درحالی که به ساعت مچی خود نگاه میکند با لبخندی به شما میگوید: «خواهش میکنم ... یک ربع به چهار.» شما دوباره از او تشکر کرده و به راه خود ادامه میدهید و با خود میگویید هنوز 10 دقیقه دیگر وقت اضافه دارم، چون تا شرکت «X” 5 دقیقه راه است، وانگهی آقای «Y» هم چندان خوشقول و وقتشناس نیست. بنابراین شما با 10 دقیقه وقت اضافه 2 دیماه 1389 نیست و من بیهوده تصور میکنم که در چنین برشی از زمان ایستادهام.داودبن محمود قیصری در ادامه نظریاتفت بیشتری کرد. براساس نوشته های هرودوت قدمت این ساعتین ساعت های آفتابی تا امروز وجود دارد که با پیشرفت علم و دانش انسان در زمینه? ریاضیات، کامل تر و دقیق تر شده است و امروزه این ساعت ها به عنوان نمادی از تمدن هر سرزمین مورد توجه قرار می گیرند. دقت ساعت های آفتابی: ساعت دیواری بیشتر ساعت های آفتابی تزئینی برای عرض جغرافیایی 45 درجه طراحی می شوند. اگر بخواهیم چنین ساعت هایی را برای عرض های جغرافیایی دیگر به کار ببریم، باید صفحه? ساعت را کج کنیم تا محور ساعت (راستای میله? ساعت) موازی با محور چرخش زمین قرار بگیرد و راستایش (در نیم کره? شمالی) به سمت قطب شمال باشد. ساعت های آفتابی معمولی، زمان ظاهری خورشیدی را نشان می دهند. ساعت دیواری طرح کیان این زمان با زمانی که از ساعت می خوانیم کمی فرق دارد و در طول سال تا حدود 15 دقیسوئیس «از سال های 1790 به بعد» ساخته شد. بین سال های 1865 تا 1868 بزرگ ترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه نصب گردید. ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل شده است. در مقابل بزرگ ترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد. ساعت هایی با تکنولوژی های جدید: تکنولوژی امروزی، انسان را قادر ساخته ساعت های بسیار ظریف و دقیق مکانیکی، تمام الکترونیکی، کامپیوترحدود شش قرن قبل از میلاد، بابلی ها «در عصر امپراطوری دوم» چند مورد ابداعی از خود بجای گذاشته اند که امروزه نیز مورد استفاده کلیه کشورهاست . مرسوم داشتن هفت روز هفته و تعیین عدد پایه 60 برای ساعت، از یادگارهای بابلی ها بشمار میرود . بابلی ها عقیده داشتند چون عدد 60 به اعداد 1 ، 2 ، 3 ، 5 ، 6 ، 10 ، 15 ، 20 ، 30 قابل تقسیم است . لذا، این عدد را پایه در نظر گرفته و مبنای تقسیم بندی ساعت قرار دادند . همچنین تق گذاشته شده است. شیوهای که گویا از نظام شصتگانی شمارش اعداد برگرفته شده که در آن زمان رواج داشته و حتی تا امروز نیز باقی مانده است.از جمله فایدههای نظام شصتگانی شمارش اعداد، قابلیتهای بیشتر بخشپذیری در میان اجزای این نظام اعداد است و یکی از این قابلیتها مربوط به عدد 360 است که هر چند در زمانسنجی کاربری چندانی ندارد، ولی در درجهبندی صفحه دایره، سنت دیرین علمی خود را حفظ کرده است و شاید بر این اساس است که این روزها وقتی ما میبینیم که کسی حرف خود را پس میگیرد و از مواضع خود عقبنشینی میکند میگوییم طرف 360 درجه نظرش تغییر کرده است. و شاید بر این اساس است که هر چه ساعت در 3-2 قرن اخیر ساخته شده است، عقربههایش حول محور 360 درجه حرکت کرده است و ساعتهایی که از این شیوه برخوردار نبودهاند توفیق کمتری در زمانشناسی توسط مردم داشتهاند، گرچه با ایجاد ساعتهای دیجیتالی در سال 1962 میلادی حرکت عقربهها روی مدار 360 درجه صفحه ساعتها بیمعنی و کمکم کمرنگ شد. البتهاین وسایل کشف شده ساعت دیواری طرح دلسا حکایت از آن داشت خود درباره زمان میگوید: «انسان در طول تاریخ هیچگاه نتوانسته است به تقسیمی از زمان دست یابد که با رویدادهای کیهانی و طبیعی سازگاری داشته باشد و از همین روست که هزاران گونه تقویم پدید آمده است که هیچکدام هم با تقویم طبیعی همخوانی و سازگاری کامل ندارد.» آنطور که در کتیبههای بابلی مشاهده شده، پس از کوچ قبیله کاسیان از ایران به «میاندرود» یا همان بینالنهرین، شیوه تقسیم زمان یا شبانهروز به 24 ساعت و هر ساعت به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه بوده است و بر این اساس دستکم از نیمه نخست هزاره دوم پیش از میلاد این روش برای تعیین «وقت»ردم: در بیشتر شهرهای بزرگ ساعت دیواری طرح کیان این ساعت ها در میدان اصلی نصب می شد تا مردم ساعت را بدانند. نمونه های بسیاری از اولقه جابه جا می شود. این ساعت ها تنها 4 روز در طول سال با ساعت های مکانیکی مطابقت دارند (16 آوریل، 14 ژوئن، 2 سپتامبر و 25 دسامبر). این پدیده به این خاطر است که راستای محور چرخش زمینکه مهمترین آنها عبارت می شده از: سـاعت آبی : در این نوع ساعت، از جریان یک نواخت آب استفاده میشده،ها به 5000 سال قبل برمی گردد و او ساخت این ابزار را به سومری ها و کلدانی ها نسبت می دهد، اقوامی که در منطقه? بین النهرین می زی داخل ظرف مدرج سوراخ دار را با آب پر میکردند ک آب قطره قطره از سوراخ کوچک می چکیده، و با توجه بمقدار آب خروجی، زمان تا حدودی معلوم میشده است . ساعت آفتابی : در ساعت خورشیدی، میله ای عمودی بر سطح افقستند. بر مبنای مدارک موجود نخستین کسی که به محاسبات نظری ساعت های آفتابی توجه کرد و باعث رواج آن ها شد، آنکسیماندر اهل ملطیه در قرن 6 پیش از میلاد بود. در این دوران بود که ساعت های آفتابی در نقاط مختلف امپراطوری یونان گسترش یافت. خارج از تمدن یونان، در حدود 340 سال پیش از میلاد ستاره شناسی کلدانی به نام بروسوس نخستین ساعت آفتابی کروی را طراحی کرد. در باین ترتیب که در این نوع ساعت، بدنه شمع مدرج می شد و با سوختن شمع و کوتاه شدن آن زمان را محاسبه می کردند. ساعت آفتابی: توالی فصل ها و تأثیر آن بر زندگی انسان ها از زمان های دور، دانش تقویم را به نیازی اصلی برای انسان در تمدن های بزرگ تبدیل کرد. موضوع اصلی ساعت دیواری طرح ارمغان تقویم سنجش و اندازه گیری زمان بود و در این میان دانستن مدت روز و داشتن زمان آن بسیار مهم می نمود. حضور خورشید در آسمان و تکرار روز و شب اندیشه? ساخت نخستین ابزار برای سنجش زمان را در انسان ایجاد کرد و به این ترتیب ساعت های آفتابی به عنوان اولین ساعت ها ساخته شد و با درک بهتر انسان از کارایی کره? آسمانی پیشر
بهترین آرایش ها در زندگی :
حقیقت برای لب ها
بخشش برای چشم ها
نیکوکاری برای دست ها
لبخند برای صورت
عشق برای قلب
e ... every time the moon is full, I will be free to ... ... Ynaz who knew the words to say The sky is hard to say: Ynaz: every time the full moon was no power and no control. Pedram secret move, saying: Pedram: the middle of what seemed to me? Lily: aside from that you could see considerable Mblq .... Hrfs sphere continued: I want you to remember that I"m the beam size by any means. Ynaz back strap and said: Do you give up all self-defense techniques. !! ساعت الیزابت Niloo: I"m nervous all the weaknesses of the human body and the way you learn to give anesthesia and temporary paralysis. Eating Boy officially here ... Pedram, "or God ... .. Did I love Joe Kane other than that I can not refuse to fight?" After some thinking Pedram said. Pedram: Ok, ok, ok .. A. Pedram lose the nerves were there ever more tightly into the forehead of his. Pedram Pedram took his head .. Bhradm out laughing ... I looked to the sky and there Dkhtram. A. We Hvyjym here? At least a little advice .... Vasta Pedram see you ... You"re coming down Tibet? Pedram put his hand on his forehead after the talk. His body temperature was as low as a few weeks would be normal now !! Lily: I"m making !! A. How? Lily shrugged: A water feature is to raise body temperature Harrow bottom out.! ساعت الیزابت B..: Aaaaaaaaaaa !!! God? Baba warm breath. Lily"s lips, smile ... Arash: The temperature at the Adyh? پدرام: تا اون جایی که یادم میاد گفتین این تنها کمکی نیست که از من میخواین.. درسته؟ اون کمک ها ی دیگه چیه؟ نیلو: حافظه ی من... من از پونزده سال اول زندگیم هیچی یادم نمیاد. سپهر: گردنبند منم هست... وقتایی که ماه کامل باشه بدون اراده ی خودم به ... به... آیناز که میدانست گف پدرام: حالا چرا من؟ آیناز: چون که هامون دونفــ... پدرام: هامون؟؟؟ شما هامون از کجا میشناسین؟ سپهر: مگه میشه آدم پسر استادشو نشناشه؟ پدرام نمیدانست چه کار باید بکند؟ بگوید.... یا نگوید.... از آخر نیز تصمیم گرفت که نگوید ، و سعی کرد ذهنش را از چیزی که میخواست بگو دور کند.. اما در این میان متوجه نگاه خیره ی آیناز روی خودش شد. پدرام: شاخ در آوردم؟ آیناز لبخند خبیثانه ای زد: نه ولی... پس فردا تولد عمته یادت نره براش کادو بگیری(چشمکی زد) به داداش گلتم سلام برسون. پدرام با چشماهایی ساعت الیزابت از حدقه در آمده به ایناز نگاه کرد اه های بیهوشی و فلج موقت رو بهت یاد میدم. پسر ها رسما جا خوردن... پدرام" یا خدا... اینا دیگه کین.. مگه من عشق مبارزه میتونم از اینا بگذرم؟ " پدرام بعد از کمی فکر کردن گفت: پدرام: باشه قبوله.. آرش که اعصابش از دست پدرام هر لحظه بیشتر خورد میشد یکی محکم به روی پیشانی پدرام زد.. پدرام سرش را گرفت.. بهرادم زد زیر خنده... سپهر و دخترام با بهت نگاهشان میکردند. ساعت الیزابت آرش: ما این جا هویجیم؟ حد اقل یه مشورت کوچیک.... واستا بینم پدرام تو... تو تبت اومده پایین؟ بعد از این حرف دستش را روز پیشانی پدرام گذاشت. دمای بدن او که چند هفته ای میشد که کم نمیشد حالا عادی بود!! نیلوفر: من باعث شدم!! آرش: چطور؟ نیلوفر شانه ای بالا انداخت: یکی از خاصیت های آب افرازیم اینه که دمای بدن انسان هارو میارم پایین.! بهراد.:ااااااااااا !!! خدایی؟ بابا دمت گرم. نیلوفر لب خندی زد... آرش: اما دمای بدن این که عادیه!؟ و از کجا میدانست؟ داداش گلت؟ او که تک فرزند بود.!!! " وای خدایا عاقبت من با اینا خطم به خیر کن این از کجا فهمید تولد عممه کیه؟ داداش گلت؟ یا خدا من که تک فرزندم!!! " نیلو : داشتم میگفتم ، هامون دو نفر به ما معرفی کرد که ما شما رو انتخاب کردیم. سپهر: راستی کی بود در زد؟ ساعت الیزابت یهو بهراد که از زمانی که وارد شده بود ساکت یک گوشه نشسته بود به آن ها که حرف میزدند نگاه میکرد و گوش میداد گفت: بهراد: چقدر مهمون نوازینااااا.. یه وخ درم در نیایناااااا... حالا خوب شد خودم راه و بلد بودماااا. آینا: خب حالا که اومدیااااا... دیگه مشکلت چیااااا؟؟؟؟ بیا بتمرگیااااا... اوه سوری اشتب شد بیا بشنیاااا. همه خندیدن ، بهراد آمد و روبه رو ی آیناز نشست. بهراد: احتمالا شما با کاسکو نسبتی دارین؟( کاسکو یه جور طوطیه) آیناز بلا فاصله جواب داد: والا من فامیلای شما رو نمیشناسم، تا اون جاییم که میدونم ما نسبت فامیلی نداریم. بهراد: نبایدم بشناسین یا یادتون باشه ؛ آخه کاسکو ها زیاد باهوش نیستن. آیناز: کافر همه را به کیش خود پندارد... چرا سعی داری خصوصیات خودتو به من نصبت بدی؟ بهراد: نه اشتباه برداشت نکنین من دارم خصوصیاتت و ساعت الیزابت به یادت میارم آخه کاسکویی و چیزی یادت نمیمونه. آیناز خواست جوابش و بده که سپهر سریع گفت: سپهر: دوستان...دوستان.. یه دیقه ساکت... خب پدرام خان شما به ما کمک میکنی؟ Pedram: Why me? Ynaz: Because the plain Dvnf ... Pedram: plain ??? Where you Myshnasyn plain? Sepehr: Did Adam"s son Astadshv Nshnashh? Pedram did not know what to do? .... Say .... the end decided to not know or not know, and tried to take her mind off of what I wanted to say it .. but in the meantime he found the gaze of the Ynaz. ساعت الیزابت Pedram: got horns? Ynaz evil smile began: Not yet Mth birthday tomorrow ... Do not forget to get a gift for her (wink smiled) Hyeong Gltm to HI-Bresson. To come with a pupil at Pedram Chshmahayy Aynaz Where did he get? Hyung herd? He had one son. !!! "Oh God, I finally found a pair Khtm Where"s the Birth Mmh who"s good now? Hyeong herd or a single child of my God !!!" Niloo: I was saying, we introduce our two people that we"ve chosen. Sepehr: Who was he really? تن این کلمات برای سپهر سخت است گفت: آیناز: وقتایی که ماه کامل میشه کنترل قدرت ش و نداره. پدرام سری تکون داد و گفت: پدرام: این وسط به من چی میرسه؟ نیلوفر: جدا از مبلق قابل توجهی که بهتون میدیم.... ساعت الیزابت سپهر حرفس را ادامه داد: من خودم تیر اندازه با هر وسیله ای که بخوای بهت یاد میدم. آیناز پشت بندش گفت: تمام فنون دفاعی شخصی رو یادت میدم.!! نیلو: منم تمام نقاط ضعف های عصبی بدن انسان و را
اگر افسردگی دارید ، در حال زندگی در گذشته هستید
اگر اضظراب دارید ، درحال زندگی در آینده هستید
اگر آرامش دارید در حال زندگی در زمان حال هستید !
B. that was suddenly quiet when entering a corner sat and listened to those who spoke looked and said: B. How much Vkh dermis guest Nvazynaaaaa ساعت الیزابت I was good at Nyaynaaaaaa ... Now I know Bvdmaaaa way. Joe: Now that Avmdyaaaaa ... Chyaaaaa other problems ???? Btmrgyaaaaa Come Oh Come Bshnyaaaa Surrey was Ashtb. All laughing, B. and facing the Ynaz meeting. B. Perhaps you"re related to Cusco (Cusco Tvtyh way.) Ynaz immediately replied Famylay Otherwise I do not know you, so that we know Jayym not relative. B.: Nbaydm Bshnasyn or remember, because Cusco is not too smart. Ynaz: Pagan everyone thinks their religion ... Why did you try to get your character in my bad installation? B. No, because I"m remembering wrong and Kaskvyy Khsvsyatt I do not remember nothing will last. Ynaz asked and the answer was that quick Sepehr said. Sepehr: friends ... friends ... a quiet ... ساعت الیزابت Well Pedram Khan Dyqh you do to help us? Pedram: As far as I remember he told me that it is not only ask assistance .. right? The aid again? Niloo: my memory ... I do not remember anything Pvnzdh first year of life. Sepehr: necklace m
کودکی مرحله ای از زندگی ست که تو در آیینه شکلک در میاوری
میانسالی مرحله ای از زندگی ست که آیینه برایت تلافی می کند
خودش مهربان است، میدانم
اما یادش با دلم همان کرد
که اسکندر با تخت جمشید
حافظه ی نیلوفر درست بشه!! همه مون تعجب کردیم ینی چی؟ نیلو: چی؟ حافظه ی من؟ مگه حافظه ی من چشه؟ هامون: تو...تو حافظت...تو حافظت از.. ــ دِ جون بکن بنال دیگه. هامون: مادر بزرگ آیناز؛ اونم مث آینازه ولی قدرتش خیلی گسترده تر از الان آینازه... اون وقتی تو رو دید فهمید که...فهمید حافظه ی تو از 15سال به بالاست. نیلو با صدای آروم گفت: نیلو: یعنی..یعنی یکی حافظه ی من و... 15 سال حافظه من و پاک کرده؟ باسر تایید کرد. هامون:آره و اما جواب همه ی این سئوال ها برمیگرده به 15_14 سالگی تو. صابون کوسه سپهر: یعنی الان ما دوتا ماموریت داریم..1، پیدا کردن آتش افراز و 2، پیدا کردن حافظه ی نیلو. هامون: درسته و اما این قتل ها.. پارا داره تمام افرادی که بهشون شک داره که اونا آتش افرازن یا نه رو به قتل میرسونه. ــ واایی!! مگه مغذ خر خورده؟ همین جوری داره آدم های بیگناه و میکشه؟ پوزخندی زد: آره.. اما نمیدونه که... به این جا که رسی قهقه ای زد... ــ نمیدونه که چی؟ هامون: اینش دیگه به شما مربوط نیس...خوب شماها خیلی کند دارین پیش میرین باید یه خورده زود تر کارا رو انجام بدین و اما خیالتون ازبابت پارا هم راحت باشه.. هه تیرش به سنگ که چه عرض کنم؟ به کوه خورده.. خوب من برم خدانگهدارتون و ایشالا موفق باشین. بعدم غیبش زد... به نیلو نگاه کردم.. آخی بمیره برات.. صابون کوسه ــ نیلو؟ نیلو: هووم؟ ــ ناراحتی؟ نیلو: توقع داری نباشم؟ ــ آره خووو. نیلو: بند دهنتو آنی. ــ باشه. نگاهم کرد. نیلو: تو بمیری با این چشما مظلوم نمیشی. سپهر خندید. سپهر: موافقم باهات در حد بنز. ــ ببندین. سپهر: آخه آنی تو قیافت مظلوم میشه ولی چشمات پر شیطنته!! ــ خفه سپی جان.. به جا این کارا بیا نقش ای که واسه پدی داری و به ماهم بوگو. سپهر لبخند مرموزی زد و شروع به تعریف کرد... با تموم شدن حرفش او لبخند مرموز رو لب های من و نیلو هم جا گرفت. &*&*&*& 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:24 Top | #30 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز صابون کوسه 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink سپهر: آنی در و بزن دیگه. با ذوق جلو رفتم و زنگ و زدم و یه لگدم به در زدم... به به چه روزی شود امروز.. اون از اولش که هامون رید توش این از الانش که سپهر گلستونش کرد.. واایی خیلی ذوق دارم برای درست شدن نقشمون.. فقط امیدوارم آرشم با خودش بیاره تا یه گوش مالی درست و حسابی به اونم بدیم. بالاخره بعد چند دقیقه پدرام همراه آرش اومد...یوهاهاهاها..خخخ چقدر خبیث شدم من!! البته به گفته ی سپهر و نیلو خبیث بودم... اما من به این مظلومی کجا خبیثم؟ پدرام: سلام ببخشی دیر شد. ــ ایرادی نداره. بعدم به سمت ماشین رفتم و نشستم. سپهر اومد سمت من.(اون خنگول میخواد با موتور بیاد) سپهر: خوووب؛ من با موتور جلو میرم، نیلو تو هم پشت سرم بیا.. عقب نمونیاااا. نیلو سر تکون داد منم خاستم بگم " خوبه خودت میدونی به چه گندی میرونی" ولی دلم نیومد آخه بچم خیععلی باحال میره.. نیلو: کجایی آنی؟ ــ خونمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ایش.. حالا جدی جدی کجا بودی؟ ــ تو ماشینمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ااااه.. آنی آدم باش... هنوز کلی راه داریم حوصلم سرمیره. ــ نچ.. آخه یه فرشته نمیتونه آدم خوبی باشه.. پس به نفعشه همون فرشته باشه. نیلو: درد به جونت آنی. ــ خاک تو موها خوشکلت نیلو. نیلو: خاک تو سرت با این فحش دادنات. ــ وا مگه چشه؟ نیلو: چش نیس گوشه.! ــ خوو حالا هر چی.. مگه گوشه؟ نیلو: گوش نیس دسته.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه دسته؟ نیلو: دست نیس پائه.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه پائه؟ نیلو: پا نیس چشه! با حالت خنثی همین جوری زل زدم بهش.(از اون موقع خیلی آروم حرف میزدیم طوری که آرش و پدرام نفهمن.) نیم نگاهی بهم کرد: نیلو: هااااا؟ چته؟ ــ بی کار گیر آوردی؟ نیلو: آره خوو تو الان کارت چیه؟ ــ آره والا بی کارم دیه. نیلو تک خنده ای کرد و هیچی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت تو ماشین وقتی از شهر خارج شدیم صدای آروم آرش و پدرام در اومد.: آرش: پدرام از شهر خارج شدیم.. پدرام: آره فهمیدم.. به نظرت کجا میبرن ما رو؟ آرش: خاک تو سرت نکنه بلا ملایی سرمون بیارن.؟! پدرام: به احتمال قوی میخوان بیارن ولی من تو رو واسه چی آوردم مگه؟ آرش: با اون چیزایی که تو تعریف کردی... بعیه حرفش و خورد.. وا مگه پدی چی تعریف کرده واسه این؟ پدرام: راستم میگیا.. اه کاش قبول نمیکردیم به اینا کمک کنم آرش: حالا که قبول کردی.. در ضمن اگه خواست اتقافی بیوفته دُعا مُعایی بخون. پدرام: باشه ولی آخه من تا حالا مورد این طوری نداشتم چه میدونم باید چه دعایی بخونم... یا خدا.. خدایا خودت کمکمون کن. خیلی تعجب کرده بودم.. اینا که هنوز چیزی نمیدونن پس از چی میترسن؟ صابون کوسه آها یادم اومد.. سپهر بهم گفته بود که دوست سحر که میشه دختر عموی پدی میدونه ما نیمه جنیم و فکر کنم بهار به پدرامم گفته باشه.. به بهراد که گفته بوده. خخخ اینارو فکر کردن که ما لولوییم...هه... یوهوووووووووو بالاخره رسیدیم... همه از ماشین پیاده شدیم به بالا کوهی ک
تقدیم به مهربان مادری که
زیباترین ثمره زندگیش را به من
هدیه داد، باشد که لایق باشم
اس ام اس عروسای خودشیرین
به مادر شوهر
با بد بختی سر جام نشستم... هر کار کردم چشمام باز نشد از دوباره رو تخت دراز کشیدم.. اما نفهمیدم کی خوابم برد. صابون *&*&* ــ هـــــــــــی. سر جام نشستم و با بد بختی چشمام و باز کردم به آیینه ی شکسته نگاه کردم. ــ" آنی..آیناز خوبی؟" با ترس به سمت نیلو که یهو اومده بود تو اتاق برگشتم. ــ نیلو این چـ..چی بو..بود؟ به خاطر این که با اون صدای عجیب از خواب بیدار شده بودم شوک خیلی بدی بهم وارد شده بود و لکنت گرفته بودم... نیلو اومد جلو و سرم تو آغوشش گرفت. نیلو: آروم باش عزیزم..چیز خاصی نبود..فکر کنم کار اون روح ها بوده باشه. با تعجب نگاهش کردم که به سمت آیینه که پشتم بهش بود اشاره کرد...به اون سمت که برگشتم یه سنگ خیلی بزرگ وسط خورده شیشه ها دیدم. سپهر: میشه بیام تو؟ سریع با حول شالم و رو موهای خرمایی بلندم انداختم و گفتم: ــ آره بیا. اومد تو و با نگرانی نگاهم کرد و گفت: صابون کوسه سپهر: خوبی آیناز؟ بهت که صدمه نرسید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ نع خوبم.میشه برین بیرون تا من لباسم و عوض کنم؟ هر دوشون با تعجب بهم نگاه کردن و انگار تازه اون جا بود که متوجه شدن من پتومو تا زیر گردنم بالا کشیده بودم. سپهر سرش و انداخت پایین و دستش و رو صورتش گذاشت..خوب میدونم الان داره خفه میشه از خنده.. نیلو هم لبخندی بهم زد که بی جواب نذاشتمش. بعد هر دوشون رفتن پایین.. بلند شدم خیلی سریع دوش گرفتم البته دوش ه چه عرض کنم؟ گربه شور کردم خودمو ..خخخ.. بعدشم لباس پوشیدم و موهام که تا زیر کمرم بود با هزار بد بختی بستم و رفتم پایین. سپهر: قتل زنجیره ای!؟! پشت میز صبحانه نشستم. صابون کوسه ــ دورود به روت گیرید فورود. چی میخونی؟ از بالای روزنامه ای که دستش بود بهم نگاهی کرد. ــ دورود به روی رنگ پریدت. دستم و رو لپام گذاشت و با تعجب گفتم: ــ رنگم پریده؟ با سر تایید کرد و که ادامه دادم: ــ آها ایرادی نداره چون الان هموم بودم. بی توجه به من داد زد: سپهر:نــیــلــو میشه یه چیز شیرین برای آیناز بیاری؟ اونم از تو آشپز خونه داد زد: نیلو: باشه. ــ نگفتی چی میخونی؟ روزنامه رو به سمتم هل داد و عینک و از رو پشماش برداشت. سپهر: نمیدونم این چیه خودت بخون...اه همش زر مفته.. ــ" نه کوچولو زر مفت نیس.. واقعیته!!" همه مون: هامون!! هامون: علیک. ــ گیریم که علیک این جا چی کار میکنی؟ به روزنامه اشاره کرد: اومدم درباره این صحبت کنیم. روزنامه رو برداشتم و تیترش و بلند خوندم: صابون کوسه ــ" قتل زنجیره ای و عجیب"!! نیلو: جاااان؟! این دیگه چیه؟ اصلا به ما چه مربوط؟ ــ هه الابد باید مث چهار شگفت انگیز بریم و این یارو رو بکشی؟ البته ما الان سه تاییم.. سه تایی خندیدیم که که هامون عصبی گفت: هامون: این قتل ها توسط پاراتیس انجام میگیره!! در آن واحد همه خفه شدیم...نیلو زمزمه وار گفت: ــ پارا؟؟ پاراتیس یه دیوانه ی روانی و جیز غاله شده اس... هیچ کس نمیدونه چرا پوستش سوختس.. اصلا پوست جن ها بسیار بسیار لطیفه.. ولی پارا پوست زبری داره در کل یه جوریه.. و اما متاسفانه یه دشمنی باما داره که نمیدونیم سرچیه!! سپهر: خوو که چی؟ هامون: اون یه دشمنی دیرینه ای باشما داره و... با صدای بلندی گفتم: صابون کوسه 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:22 Top | #29 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ــ این دشمنی سر چیه؟ سر این که اون آب افراز نشد؟ بابا این این خاصیت تو جد نیلو بوده نه اون که همزادشه.. این دشنی لعنتی چیه که باعث شد صابون کوسه من خواهرم و سپهرم خانوادش و از دست بده؟ نیلو آبمیوه ای جلوم گرفت. هامون: تمام جواب این سئوالات و وقتی میگیری که..( به نیلو که کنار من بود نگاه کرد و ادامه داد) ه اون جا بود رفتیم... تو چشمای سپهر پر شک بود انقدر واضح بود که به راحتی میشه دید. وقتی رسیدیم بالا سپهر رفت و لب پرتگاه ایستاد.. موهاش به خاطر باد زیاد یه سره تکون میخورد... ههوام ابری بود و منظره یخیلی دلگیری رو درست کرده بود..فکر کنم قبلشم این جا بارون باریده باشه.
زندگی خالی نیست:!
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری!!
تا شقایق هست زندگی باید کرد!
به لبخند آیینه ای تشنه ام
به آغوش بی کینه ای تشنه ام
سلامی صمیمانه آیا کجاست؟
من آواره ام شهر الفت کجاست؟
کسانی که از عشق دم میزنند!
چرا بین ما را بهم میزنند
مث دستگاه تخم مرغ پز سوسیسی یه قصر ازش نگهداری میکردم ولی حیف که باید از آپارتمانم مث قصر نگهداری کنم.میگما بیا با هم یه کاری کنیم که این نیلو مارو تو خونش جابده ماهم بیایم اینجا زندگی کنیم.هوم؟ نطر تو چیه؟ هوووووی چرا با نیش گشاد به بالا کله من زل زدی میگه چـ... با برگشتنش به پشت من و سحر از خنده پوکیدیم نیلوفرم با بالش افتاد به جون سپهر....آخه دقیقا از اول که داشت طبق معمول وراجی میکرد نیلو و سحر پشتش واستاده بودن البته نیلو با یه بالش تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر و صورتی سرخ شده از خشم واستاده بود... نیلو: ای گور به گورشی الهی..آی ایشالا به خاک سیاه بشینی...آی ایشالا استاد باهات لج بشه و بیوفته به جونت...آی ایشالا هیچ وخ گردنبندت پیدا نشه... آی ایشالا دختری که دوسش داری با دشمنت ازدواج کنه..ایییییییییییش گمشو اون ور ول کن دستام و دیگه گودزیلا کبود شد. سپهر رفت میوه ی این جور چیزا بخره . سحر آشپز خونه رو تمیز کرد؛منم هال و پذیرایی رو نیلو هم اتاق ها رو مرتب کرد.ساعت های هفت بود که تموم شد تو این فاصله سپهرم برگشته بود و یه سره دستور میداد و رو مخ من بود...خودم رو مبل پرت کردم ؛ سپهر با خنده اومد و رو به روم نشست.دستمالی که تو دستم بود و با حرص به سمتش پرت کردم که نیش بازش و ببنده ولی بی شعور بازترش رد. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر ای کــــــوفت سپهر جان کـــــــــــوفت،من دارم هلاک میشم تو این جا نشستی بهم نیش خند میزنی؟ یلو که رو تخت نشسته بود سریع لنزامون و گذاشتیم و اومدیم پایین... من و سحر و سپهر داشتیم میخندیدم و نیلو پشت سر هم داشت سپهر و نفرین میکرد..آخه من موندم وقتی نیلو میدونه زورش به این غول بیابونی نمیرسه مرض داره به جونش میوفه که مث ا سپهر: گمشو بابا خوبه من اوملان تو چنگالش اسیر باشه؟؟؟؟؟ بلند شدم و با هزادر بد بختی با سحر نیلو رو از رو سپهر بلند کردیم برای یه لحظه چشمم افتاد به سحر که چشماش خیلی قرمز شده بود.اوه اوه فکر کنم لنزاش فاسد شده. ــ سحر چرا چشمات قرمزه؟باز لنزات فاسد شده؟ با این حرفم همه ساکت شدن و اول به من بعد به سحر نگاه کردن. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر سحر:اهوم امروز متوجه شدم..چشمامم خیلی میسوزه. یهو یه فکری به ذهنم رسید:بچه ها هستین همه لنزامون و برداریم؟آخرین باری که لنزام و برداشتم یادم نیس.!!! ایییییول بیشتر از چیزی که فکر میکردم استقبال شد از این فکرم..همه رفتیم تو اتاق نیلو و لنزامو نو در آوردیم. به به چی شدیم. تو آینه ی بزرگ اتاق نگاه کردم.سه دختر و یه پسر با قیافه ی عجیب. چشمای سپهر از همه عجیب تر بود..قرمز.. رنگ چشماش وقتی بچه بوده نارنجی پرنگ بوده اما با مورور زمان به خاطر قدرت ویژش به قرمز تبدیل شده. بعد سپهر چشمای خودم خیلی عجیبه البته نه تنها عجیب بلکه خیلیم قشنگه تعریف از خود نباشه هااااا ولی واقعا قشنگه هم رنگش هم مدلش که نیمه گربه ایِ..رنگ چشمام سبز فیروزه ای با رگه های سبز مغد پسته ای هس...چشمای سحرم نارنجی بارگه های زره اونم چشماش خیلی خوشرنگه... و اما چشمای گربمون تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر اون چشماش نقره ایِ زیادم عجیب نیس اما دوس نداره و همیشه لنز مشکی
وقتی دستهایم به کسانی که دوستشان دارم نمیرسد
همیشه با دعاهایم آنها را در آغوش میکشم
تنها زاغ سیاه می دانست
دستان باز مترسک
دلتنگ آغوش است
همه موافقت کردیم بلند شدیم کارو شروع کردیم. میزاره. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر سپهر:بــــهــع!!! چی شدیم ما..هه. سحر: وای دلم برای رنگ چشمام تنگ شده بود. ــ در کمال ناباوری باهات موافقم..هه.. به نیلو که خیلی ساکت بود نگاه کردم...تو چشماش ترس موج میزد انگار یه چیز ترسناک روبه روش بود... ــ نیلو...نیلو خوبی؟ با گیجی نگاهم کرد و گفت: هان؟آهان اره مگه باید بد باشم خوووووب بچه ها بهتره بریم چون الاناس که بیان. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر به ساعت مچیم نگاه کردم...وااااااای مغذم سوت کشید. egg master info ــ وای ، وای ، وای ، آره ، آره بهتره بریم ساعت بیست دقیقه به هشته. همه به جز ن قسمت پنچم (نیلوفر) تو آیینه نگاه کردم هه سپهر و من و آنی و سحر همونم عجیب بودیم. چشمای آیناز بی شعور خععععلی خوشمل بود من عاشق چشماشم. به چشمای خودم نگاه کردم. ــ نیلوفــــر....نیلوووووفرر کمک کمکمون کن. با ترس و تعجب به اطرافم نگاه کردم صدای یه پسر و یه خانوم میومد که از من کمک میخواستن...من؟ چرا من؟ مگه من کیم؟ من و از کجا میشناسن؟ با صدای آیناز بهش نگاه کردم. آیناز: نیلو..نیلو خوبی؟ تخم مرغ پز سوسیسی با گیجی نگاهش کردم و گفتم: هان؟آهان. اره مگه باید بد باشم خوووووب بچه ها بهتره بریم چون الاناس که بیان.. باز به چشمام خیره شدم بچه ها رفتن پایین این دفعه با دقت به چشمام نگاه کردم. ــ هـــــــــی. دم جای تو که کمک تو ی عتیقه رو بکنم. ــ میخوام صد سال سیاه نکنی یابو. سپهر: یابو عمته بوزینه.... بابا تغصیر من چیه این بابای نیلوفر پول اضافی رو دستش مونده بوده همچین خونه ی بزرگی برای این دختر تنبلش گرفته..نچ نچ نچ واقعا این نیلو بی لیاقته؛ خاک تو مخ نداشتش اگه این خونه از من بود
بی شک آغوش تو
از عجایب دنیاست
واردش که می شوم زمان
بی معنا می شود
هیچ بعدی ندارد
بی آنکه نفس بکشم
روحم تازه می شود
اگر به من دهند آبهای عالم را عزیز
نمیدهم نمی از گریه محرم را
نماز را که ملائک همیشه میخوانند!
برای گریه آفرید خدا آدم را
شهادت زیباست…
سحر: مثل این که یکی از اقوامشو دید رفت جای اون و گف تخم مرغ پز سوسیسی چند دقیقه ی دیگه میاد. سریع بلند شدم از اتاق زدم بیرون باید میفهمیدم این امیریا چه نسبتی با هم دارن؟ داشتم با عجله از همه رد میشدم و دنبال اونا بودم که سر یه پیچیدم و بهراد همراه یه دختر که شباهت زیادی بهش داشت و مشغول حرف زدن دیدم.سریع برگشتم و طوری ایستادم که من و نبینن ولی من صدا شون و بشنوم. دختره:خوب من چی کار کنم تو نیومدی منم مجبور شدم که با سحر بیام آخه اون ماشین داداشش دستش بود؛بعدش هم قرار بود من و برسونه خونه ولی یکی بهش زنگ زد و گفت یکی از دوستاش تو بیمارستانِ. آها؛پس درست حدس زده بودم این خانوم بهار امیری هس. بهراد: کارت درس نبود بهار؛ نباید با غریبه ها میومدی. بهار: وای بهراد جوری رفتار میکنی انگار یه دختر بچه ی چهار سالم. بهراد: منظور من از غریبه انسان نبود که هر چی باشه(بعد زمزمه مانند قسمت سوم(نیلوفر) آخ ..آخ ...آخخخـخ! یه ذره آرومـ...اوفـ...تر..اوی! پرستار : بچه جون ،نیزه که از تو شیکمت رد نشدِ که! دارم پانسمان زخمتو عوض میکنم! -آی!حالا نمیشه بتادی نزنین پرستار : عفونت کنه خوبه؟آره والا!عفونت رو تر...آخ...جیح...علومه که دختره ولی من اسـ یهو بهراد پرید وسط حرفش و گفت: نکنه اسمش نیلوفر مهراد؟ بهار: آها...اها...دقیقا همینه.....تو..تو از کجا میشناسیش؟ بهراد: این همون همکارمونه که گفتم وقتی زخمی بود پیداش کردیم و آوردیمش بیمارستان....همون که باعث شد نیام دنبالت.. بهار:اهوم گرفتم خوب من برم. بهراد: باشه برو فقط وقتی خواستیم بریم با خودمون بیا. بهار: باشه من رفتم فعلا. از ضربات پاش رو زمین فهمیدم که داره میاد این سمت...سریع حالت عادی گرفتم طوری که انگار تازه دارم از اون جا رد میشم.
نشناخته را محرم هر راز مکن
قفل دل خود بر همه کس باز مکن!
در قلک دل برای آینده خویش!!
جز عشق خدا هیچ پس انداز مکن…
یا اباعبدالله
وقتى هواى شهر نفس گیر می شود با روضه تو نفس تازه می کنم!
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)!!
وای ...میدم...آآآآآآآی مامان بزرگ! پرستار: دختر یه ذره آروم بگیر! هرکی ندونه فکرمیکنه من دارم شکنجه ت می دم. -مگه نمی دید؟! وووووی ننه... پرستار:لا اله الا الله! تخم مرغ پز سوسیسی زخمم بدجور می سوخت و از طرفی از حرص خوردن پرستارِ خندم گرفته بود تخم مرغ پز سوسیسی نافُرم!بالاخره وظیفه خطیر عوض کردن پانسمان توسظ پرستار تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم.با احتساب اون روز دقیقاً هشت روز بود که بستری بودم.تو این روز هام امیریا و صد البته سپهر و سحر و آیناز بهم سر می زدن. پرستارِ گفته بود سه چار روز می مونم ولی روز سوم، پهلوم موقعی که میخواستم برم آب بخورم خورد به دسته ویلچری که کنار تختم بود و اوایل که زخمم وضعیتش وحشتناک بود باهاش جابه جام میکردن.جاتون ناخالی یَک جوری جیغ زدم که صداش تا تهران رفت! شاید اگه اونجوری نمیکردم کمتر تو بیمارستان می موندم. ولی اونجور که شد،شد هشت روز. نمی دونم چرا این همه؟کلیه م نفله شده بود ، ضربه مغزی که نشده بودم! شده بودم؟ شایدم شدم خودم خبر نداشتم! وااااای،زده به سرم... این صدای تپش قلبم نیست بعد ار رفتن پرستار داشتم لباس هام رو عوض می کردم که یهو یکی عین جن پرید تو اتاق . دیدم آیناز. تعجبی نداشت که مث جن اومد تو آیناز:چطوری گربه شرک ؟ بالاخره مرخص شدی. خوبم خفاش شب!نـ پـ ! دارم تازه بستری میشم. حین سلام و احوال پرسی دوستانه !!! با آیناز،سپهر مث آدم !!!!! اومد تو،نشست رو تخت و شروع کردن به باد کردن و ترکوندن آدامسش.البته عادتش بود ولی نمیدونستم وقتی میدونه از این کار متنفرم هـــی تکرارش میکنه؟ میشه بس کنی؟ یه بار دیگه آدامسشو باد کرد و ترکوند: سپهر: چی چیو بس کنم؟ -همینکه تمرگیدی اینجا،آدامستو هی باد میکنی می ترکونی! دوباره : ساق شلواری توکرکی سپهر: آهان.اونو میگی؟خنده وتکرار کرد! سپهر: نـــع! نمیشه زاخار! قــشــنگ داشت رو مخم طناب بازی میکرد. وقتی دیدم بیخیال نیست شروع کردم به خوندن آهنگ هایی که مطمئن بودم ازشون بیزاره: -تهرانو ال – ای کن/گور بابای ایکن!/برو به دی جی بگو ساسی مانکن پلی کن/... سپهر: اَه! مرض! حالمو به هم زدی!صد بار گفتم این آهنگای خز رو پیش من یکی نخون! تخم مرغ پز سوسیسی برگرفته شده از mamali.blog.ir -هروقت تو چلپ چلوپ و پاپ و پوپ نکردی منم شیش و هشت نمی خونم. سپهر در حالی که با دهن باز آدامس می جوید گفت: سپهر: نیلوفر پا می شم میزنم با آسفالت یکی ت می کنما! هه! مال این حرفا نــیی (نیستی) آخه! سپهر: زاخار جون یه وخ دیدی با یکی از همین سرامیکای تمیز کف بیمارستان کوبیدم تو صورت پیشی ای ت. از اینکه خاک افزاریشو به رخم می کشید عصبانی شدم. درسته دستکش تاچ اسکرین که خاک بعد از آتش قوی ترین عنصرِ.ولی دلیل نمیشه که ارشدش (که سپهرباشِ) هی پز شو به ما بده! جوری که به زور فهمیدم چی گفت رو زه بهار گفت)یه نیمه جنه خواهر گلم. بــهـــع این که میدونه.نکنه به کس دیگه ای هم گفته باشه؟ نه فکر نکنم آخه گفت خواهر وای خواهر برادرن پس بگو چرا انقدر به هم شباهت دارن. خوب با این حساب پس پدرام هم میشه پسر عموش...جنگیره.. مانتو پاییزه پانیذ بهار: خوب حالا که اومدم پس بی خیال منم برم جا دوست سحر بده اومدم و نرم اون جا. بهراد: اوکی برو ولی اسم این دوست سحر چیه؟ بهار با شک گفت: نیلوفر....مهراد بند انداز دستی اسلیک Slique بهراد: ها؟ چی شد؟ طرف دختر یا پسر؟ بهار با تشر گفت: اِ!! بهراد م
تر نشد،گر کام من از آب دنیا باک نیست
زانکه من آل حسینم تشنگی میراث ماست…