اشعار زیبای شهریار
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
.
.
.
.
اشعار زیبای شهریار
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شبهای تار من
.
.
.
.
اشعار زیبای شهریار
نقش مزار من کنید این دو سخن که شهریار
با غم عشق زاده و با غم عشق داده جان
.
.
.
.
اشعار زیبای شهریار
چه الفتی است میان من و سر زلفش
که عمر من همه در پیچ و تاب می گذرد
گرد و قدیمی بود.غباری که هنوز در هوا معلق بود جلوی نور چراغ قوه برق میزدند.هوای سنگینی در انباری بود و همه جا بوی نم و کپک میداد.هنوز ان جاذبه را حس میکرد.باید پایش را در ان انباری میگذاشت.چراغ قوه را روی کابینت ها گرداند که از سرتا ته انباری را احاطه کرده بودند.کمی دستش را بالا اورد و نور چیز جدیدی را به او ساعت دیواری نشان داد.در ان لحظه قلبش به درد امد.قلبش فرو ریخت و نفسش تنگ شد.چشمانش را درشت کرد تا مطمئن شود درست دیده است...لینک درست دیده بود.انجا بطری های شیشه ای بود که با نوشته های دفتر چه کاملا مطابقت داشت.دستش شروع به لرزش کرد و برای مدتی کوتاه خیره ماند.بعد همه چیز متعادل شد.دیگر دستش نمیلرزید و احساس ترس نمیکرد.با ارامش به شیشه ها نگاه کرد.بطری ها غبار الود،کثیف ولی درخشان بودند و بطور نامنظمی روی کابینت ها چیده شده بودند.تعدادی افتاده بودند و وقتی از پشت سر لینک باد میوزید انها را روی کابینت پوسیده ارام میغلتاند.نور را روی دیوار ها انداخت.به دیوار ها لکه های سیاه و قهوه ای پاشیده شده بود و گوشه ای از دیوار تار عنکبوتی تنیده شده بود.اتاق خیلی خالی تر از پایه عکاسی مونوپاد ان بود که لینک فکر میکرد.دیگر نمیتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد.سوال های زیادی در ذهنش بود.انگار کابینت ها میتوانستند جوابش را بدهند. بلوز قهوه ایش را صاف کرد و نگاهی به شروال جینش کرد.بعد به خود گفت: -روشن نیستن!فکر نکنم کثیف بشن! اما اولین قدم را که برداشت صدایی نامفهوم و خفه به گوشش رسید.درست بعد از صدای جیرجیر چوب های کف انباری: برو بیرون... با شنیدنش انگار کسی لینک را به عقب هل داد.همانجا خشکش زد و به اطراف نگاه کرد. اس ام اس بغض عاشقانه جدید 93 غمگین صدا بسیار نامفهوم بود.منتظر شد تا شاید دوباره بشنود و دوباره شنید...کمی واضح تر... بیرون...برو بیرون. صدا بنظر مریض می امد.لینک با ناباوری به پشتش نگاه انداخت.لحظه ای فکر کرد کار مارک بوده است اما مطمئن بود این صدا را شنیده است.به خود گفت: -مطمئنم این صدای مارک نیست! قلبش به شدت تپید.ارام دستش را روی قلبش گذاشت.نفس عمیق کشید و به اطراف نگاه کرد.با اینکه نترسیده بود اما قلبش تیر میکشید.دستش را برداشت و شانه هایش را بالا انداخت و کاملا وارد انباری شد.تاریکی هولناک تمام بدنش را فراگرفت.نور خورشید اصلا وارد انباری نمیشد.در ان تاریکی نوری قرمز رنگ درون کابینت سمت راستش دید.نوری ضعیف...انگار از بین شکاف درهای کابینت کسی داشت او را نگاه میکرد.میخواست به سمتش اس ام اس بغض عاشقانه جدید برود که گردوخاک غلیظی از کف زمین بلند شد و تا زانوی لینک بالا امد.صدا واضح تر شد... -برو بیرون... واضح تر...صدا متعلق به پسری همسن و سال خودش بود. -برو بیرون... واضح تر...واضح تر...و به خشم تبدیل شد: -بیرووووووون...برو بیروووووووووون! و موجی از غبار با شاری قوی به سمتش امد.لینک با دیدن ان صحنه قلبش فرو ریخا.در گردوغبار دو چشم خشمگین دید.دو چشم نقره ای که گاه قرمز میشد.لینک چشمانش گشاد شد و بعد انها را بست.سعی کرد با ساق دستش صورتش را حفاظت کند و با قدرتس عجیب به سمت در هل داده شد.کتفش محکم به لبه ی دیوار کوبیده شد و بعد روی چمن ها افتاد.گرمای لطیف خورشید را روی پوست دستش حس کرد.کمی غبار وارد چشم و حلقش شده بود.بعد از کمی سرفه کردن و چشم به آچار همه کاره هم فشردن بدنش را تکان داد تا گردوخاک از روی بدنش بریزد.رنگ پوستش کمی نمایان تر شد و دوباره موهای زردش رنگ گرفت.ناگهان کسی او را در اغوش گرفت. چشمانش را با زحمت باز کرد و به چهره ی معصوم پسربچه نگاه کرد و با تعجب گفت: -برایان!؟ مکس همراه با پسرش برگشته بود.برایان به چهره ی غبار الود لینک لبخند میزد.دلش برای لینک تنگ شده بود و از دیدنش خوشحال.برایان شباختر را نمیشناخت برای اینکه مکس ان روز متوجه ی چیزی نشده بود.با تعجب گفت: -سلام.میتونم کمکتون کنم؟ امی سرش را بالا اورد و مودبانه و مقطع گفت: -سلام...اااهه...من امیلیا هستم.نوه ی همسایتون. -اه!بله.فکر کنم یکی دوبار مادربزرگتو دیدم.خوشبختم!حالش چطوره؟ -اره خوبه...راستش...اون پسرتونو به خونه دعوت کرده.اومدم آچار همه کاره آی نام Snap n Grip بهش خبر بدم. -لینک؟چرا؟ -فکر کنم اسمش این باشه.امم...موهای زرد و صورت استخونی داره. مکس لبخن اعتنا به حرف های مکس برود.مکس هنوز هم از او جواب میخواست: -بخاطر چی از من متنفری؟ لینک دیگر از کنترل خارج شده بود.سرش را به سمش چرخاند و با خشونت گفت: -چون تو محبت مادرمو ازم گرفتی...چون اون بخاطر تو دیگه حرفامو باور نمیکنه... صدایش ارامتر شد اما نفرت بیشتری در ان حس میشد: -تو یه پست فطرتی!باید وقتی میافتادی میمرردی! بعد با سرعت از اشپزخانه آچار همه کاره بیرون رفت.مکس انقدر در افکارش بود که نتوانست جوابش را بدهد.مکس روی اخلاق و رفتار لینک با خود و دیگران حساس بود.اما ان لحظه افکارش او را به سوی دیگری کشانده بودند.به این فکر میکرد که به اندازه ای که به رفتار لینک با خودش توجه کرده متوجه رفتار جین با لینک نشده بود.اما او چیزی را میدانست که لینک حتی تصور ان را هم نمیکرد.لازم دانست که ان را به لینک بگوید.پس به سمت در خروجی رفت تا شاید لینک پیش دوستش مارک باشد.اما کسی در حیاط نبود.میخواست در را اس ام اس بغض عاشقانه ببنددهمسایه بالشت طبی تنفسی زانکو را دیده است.ترجیح داد از خود لینک بپرسد.پس از امی خواست بیاید داخل تا او به لینک خبر بدهد.امی گفت که باید برگردد و از او خداحافظی کرد.مکس هم طرم میگشت!و منظورش تو بودی.یه دختر جوون به اسم امیلیا. مارک دستی به بالشت طبی تنفسی زانکو موهای مشکی خود کشید وبا لحنی طنز امیز و ذوق زده گفت: -دنبال من نمیگشته؟!من به شما بیشتر شباهت دارم! -مارک! بس کن!و...نه اون چهره ی لینک رو توصیف کرد. صورت مارک کمی گرفته شد که باز هم برای خنده بود.لینک زیر لب زمزمه کرد: -امیلیا؟امیـ...ـلیا.امی! و فهمید مکس درباره ی چه کسی حرف میزند. -همسایه ی سمت چپ؟ مکس ابرویش را بالا میاندازد -دیدی میahrij , nazanin*ده بود و میخواست بدون اعتنا به حرف های مکس برود.مکس هنوز هم از او جواب میخواست: -بخاطر چی از من متنفری؟ لینک دیگر از کنترل خارج شده بود.سرش را به سمش چرخاند و با خشونت گفت: -چون تو محبت مادرمو ازم گرفتی...چون اون بخاطر تو دیگه حرفامو باور نمیکنه... صدایش ارامتر شد اما نفرت بیشتری در ان حس بالشت طبی تنفسی زانکو میشد: -تو یه پست فطرتی!باید وقتی میافتادی میمرردی! بعد با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت.مکس انقدر در افکارش بود که نتوانست جوابش را بدهد.مکس روی اخلاق و رفتار لینک با خود و دیگران حساس بود.اما ان لحظه افکارش او را به سوی دیگری کشانده بودند.به این فکده بود و میخواست بدون اعتنا به حرف های مکس برود.مکس هنوز هم از او جواب میخواست: -بخاطر چی از من متنفری؟ لینک دیگر از کنترل خارج شده بود.سرش را به سمش چرخاند و با خشونت گفت: -چون تو محبت مادرمو ازم گرفتی...چون اون بخاطر تو دیگه حرفامو باور نمیکنه... صدایش ارامتر شد اما نفرت بیشتری در ان حس میشد: -تو یه پست فطرتی!باید وقتی میافتادی میمرردی! بعد با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت.مکس انقدر در افکارش بود که نتوانست بالشت طبی تنفسی زانکو جوابش را بدهد.مکس روی اخلاق و رفتار لینک با خود و دیگران حساس بود.اما ان لحظه افکارش او را به سوی دیگری کشانده بودند.به این فکر میکرد که به اندازه ای که به رفتار لینک با خودش توجه کرده متوجه رفتار جین با لینک نشده بود.اما او چیزی را میدانست که لینک حتی تصور ان را هم نمیکرد.لازم دانست که ان را به لینک بگوید.پس به سمت در خروجی رفت تا شاید لینک پیش دوستش مارک باشد.اما کسی در حیاط نبود.میخواست در را ببندد که ناگهان صدای در حیاط به گوشش رسید.در را باز کرد.پشت در همان دختری بود که ان روز برای پیدا کردن انگشتر از دیوار نزدیک به اتاق لینک بالا کشیده بود.دختر را نمیشناخت برای اینکه مکس ان روز متوجه ی چیزی نشده بود.با تعجب گفت: -سلام.میتونم کمکتون کنم؟ امی سرش بالشت طبی تنفسی زانکو را بالا اورد و مودبانه و مقطع گفت: -سلام...اااهه...من امیلیا هستم.نوه ی همسایتون. -اه!بله.فکر کنم یکی دوبار مادربزرگتو دیدم.خوشبختم!حالش چطوره؟ -اره خوبه...راستش...اون پسرتونو به خونه دعوت کرده.اومدم بهش خبر بدم. -لینک؟چرا؟ -فکر کنم اسمش این باشه.ا چیزی را در کنارش نگه نداشته بود تا خاطراتش را زنده یا کسی را برایش یاد اوردی کند.با کمی تردید جواب داد: -خب...تا اونجایی که یادمه من همچین چیزی نداشتم! پیرزن باز سرتکان داد: -فکرش رو میکردم همین رو بگی...میدونی اون انگشتر یک جورایی به اولین صاحب خونه ی اون عمارت ربط داره...همونی که شما الان توش بالشت طبی تنفسی زانکو زندگی میکنید. گوش های لینک تیز شد و با دقت به پیرزن نگاه کرد.باز احساس کرد که او خیلی اشناست.این موضوع او را به فکر فرو میبرد اما سعی میکرد ذهنش را روی حرف های او متمرکز کند.پیرزن با دیدن کنجکاوی او ادامه داد: -اولین بار که گمش کردم وقتی بود که مادرم ازم خواست یک کیک تمشک برای اشنایی با همسایه ها به خونش ببرم... لینک با تردید گفت: -خونش!؟خونه ی کی؟ پیرزن خنده ای نخودی کرد و گفت: -کسانی زیادی اونجا زندگی میکردند اما صاحب عمارت همون پسری بود که انگشتر من رو پیدا کرد...وقتی کیک رو بردم اونجا انگشتر توی حیاط از دستم افتاد.ولی من متوجه نشدم!بعد از چند ساعت اون پسر انگشترمو اورد. لینک که چنگالش را در دستش میغلتاند پرسید: -میشه اسم بالشت طبی تنفسی زانکو اون پسر رو بدونم؟پیرزن اهی کشید و گفت: -رین. و این کلمه در گوش لینک پیچید و مغزش را مختل کرد...زیر لب زمزمه کرد: -چطور ممکنه!؟ و پیرزن ادامه داد: -اون سرنوشت تلخی داشت و متاسفانه بیمار هم بود.اما با این انگشتر من از اون و خانواده ام خاطرات خوبی به یاد میارم.دیگه نمیخوری پسرم؟ لینک که هنوز شکه بود بریده بریده گفت: -من...من دیگه سیر شدم...ممنون. و قاشق و چنگالش را ارام کنار بشقابش گذاشت.کمی احساس نفس تنگی میکرد.مودبانه پرسید: -متاسفم...میشه برم توی حیاط یکم هوا بخورم؟ پیرزن با لبخندش سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و لینک به سمت در خروجی رفت. *** پاداش نقدی 6 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند . : 18:15 بالشت طبی تنفسی زانکو هم اکنون آنلاین است. کاربر متوسط Rengiari آواتار ها تاریخ عضویت مرداد 1393 نوشته ها 201 میانگین پست در روز 1.77 تشکر از کاربر 932 تشکر شده 937 در 181 پست حالت من Konjkav اندازه فونت پیش فرض در حیاط چمن های سبزی که تازه اب داده شده بودند هوا را مرطوب و باطراوت کرده بودند.لینک نفس های عمیق میکشید و قفسه ی سینه اش را مالش میداد تا نفس تنگیش برطرف شود.دائما به خواب هایی که دیده بود فکر میکرد.او در خواب ها اسمش رین بود و افرادی که دیده بود...ان ها هم شبیه عکس خانوادگی بودند.زیر لب گفت: -شاید دیوونه شدم... امی به سمتش امد و گفت: -توی خونه خیلی دلگیره نه؟ لینک از افکارش بیرون امد و سرش را به سمت او چرخاند.دخترک ادامه داد: ساعت دیواری طرح کیان -به مادربزرگم همیشه میگم کاغذ دیواری ها رو عوض کنه ولی اون به حرفم گوش نمیده. لینک گفت: -فضای خونه دلگیر نیست...من این چند روزه... و نفس عمیقی کشید: -...نفس تنگی گرفتم...داره اذیتم میکنه همین! امی سری تکان داد: -راستی!تو خیلی شبیه پدرت هستی! لینک متعجب به سمت او چرخید.امی ادامه داد: -وقتی اومده بودم تا دعوتت کنم شناسیش! بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: -من میرم دنبال برایان.رفتی اونجا مودب باش. و به سمت پله ها می رود.لینک زیر لب گفت: -هه چشم اقای با ادب. مکس در کمال خون سردی برگشت و به لینک اشاره کرد. -مثلا این حرکت رو اونجا نکن! و از پله ها پایین رفت. خونسردی مکس کفر لینک را در اورد اما او نمیخواست جولی مارک از ساعت دیواری طرح آیسان خود نقطه ضعفی نشان دهد.پس فقط دستانش را محکم مشت کرده بود و به رفتن مکس نگاه کرد.مارک اهی کشید و سپس قیافه ی شادی را به خود گرفت و گفت: -میای تا برگشتن مکس اطراف خونه رو بگردیم؟ لینک کمی فکر کرد و قاطعانه گفت: -من میخوام دفترچه رو پیدا کنم!تو میتونی هرجا رو که خواستی بگردی.اینجا جای زیادی واسه دیدن نداره. -باشه!اگه دفترچه رو دیدم بهت خبر میدم.ولی چرا اون قدر او دفترچه برات مهمه؟ لینک کمی سکوت کرد: -نمیدونم!واقعا نمیدونم! و از اتاق بیرون رفت. *** او وجب به وجب حیاط را گشت و در اخر ناامید روی زمین نشست و به دیوار اتاقش*تکیه داد.*(اتاق او طبقه ی دوم است.درواقع او پایین پنجره ی اتاقش نشسته است.)باگزی با زبانی بیرون و صورتی شاد به استقبالش امد.کمی ساعت دیواری طرح ارمغان سگ را نوازش کرد و باگزی کنارش نشست.لینک نگاهی به رو به رویش انداخت.همان انباری که روز اول میخواست واردش شود و پایش لیز خورد درست رو به رویش بود.ان انباری جاذبه ی قوی داشت که لینک را به سوی خود جذب میکرد.زنجیرهایی اطراف کلون در پیچیده شده بود و قفل کتابیش زنگ زده بود.انگار کسی در ان انباری به او خیره شده بود.از جایش بلند شد و به سمت در رفت.باگزی همراهش امد.رو به روی در ایستاد و به در چوبی پوسیده نگاه کرد.ایا این همان انباری بود؟شاید هم ان انباری داخل خانه ان انباری مشکوک باشد!اما همین انباری بود که لینک را جذب میکرد!کمی قفل را کشید و سعی کرد ان را باز کند یا با ارنج بشکند اما بی فایده بود!قفل بسیار محکم بود و کلون را سر جای خودش نگه داشته بود.پس به ساعت دیواری طرح بلور اشپز خانه رفت و بعد از جست و جوی کابینت ها چکشی اهنی پیدا کرد.قفل با صدایی مهیب شکست و زنجیر جلوی پای لینک با صدای جیرینگ جیرینگ روی چمن ها افتاد.حال قفل سنگین هم نمیتوانست جلوی او را بگیرد.لینک با خوشحالی کلون چوبی را برداشت و در رو به داخل جیرجیرکنان باز شد.اول فقط گردوخاک غلیظی را در تاریکی دید.اما کمی بعد غبارها نشست کردند و او توانست در تاریکی که نور خورشید کمی ان را روشن کرده بود ببیند.نور خورشید خیلی وارد اتاق نمیشد و او به نور بیشتری احتیاج داشت.ناگهان کسی با فریاد صدایش زد.معلوم بود صدا از ارتفاع می امد: -هی رفیق!پیداش کردی؟اونجا چیه؟ مارک تلسکوپ کنار پنجره را کنار زده بود و به او نگاه میکرد.لینک به سمت او برگشت و فریاد زد: -یه چراغ قوه توی ساعت دیواری طرح دلسا کمده!بندازش پایین. مارک از جلوی پنجره کنار رفت و بعد دوباره سرش را بیرون اورد و چراغ قوه ی کوچک مشکی را به سمت او پرتاب کرد.لینک دستانش را جلو اورد و ان را گرفت.با سر از مارک تشکرد کرد و بعد بیدرنگ وارد انباری شد.چراغ قوه را روشن کرد و ان را به اطراف چرخاند.نور بر کابینت های چوبی افتاد که در انباری بر اثر رطوبت و گذر زمان پوسیده بودند.هیچ طرحی بر روی کابینت ها نبود و دستگیره مم...موهای زرد و صورت استخونی داره. مکس لبخندی زد و گفت: -اره اون اسمش لینکه! امی ادامه داد: -اره خب مادربزرگم اون رو دعوت کرده...برای ناهار. مکس کمی متعجب شد.او میدانست لینک هرچند ادم خجالتی و بی زبانی نیست اما شخصیتی گوشه گیر دارد.خیلی اهل معاشرت نیست و سریع دوست پیدا نمیکند.اما با خود فکر کرد که او به طور اتفاقی ر میکرد که به اندازه ای که به رفتار لینک با خودش توجه کرده متوجه رفتار جین با لینک نشده بود.ام بالشت طبی تنفسی زانکو ا او چیزی را میدانست که لینک حتی تصور ان را هم نمیکرد.لازم دانست که ان را به لینک بگوید.پس به سمت در خروجی رفت تا شاید لینک پیش دوستش مارک باشد.اما کسی در حیاط نبود.میخواست در را ببندد که ناگهان صدای در حیاط به گوشش رسید.در را باز کرد.پشت در همان دختری بود که ان روز برای پیدا کردن انگشتر از دیوار نزدیک به اتادی زد و گفت: -اره اون اسمش لینکه! امی ادامه داد: -اره خب مادربزرگم اون رو دعوت کرده...برای ناهار. مکس کمی متعجب شد.او میدانست لینک هرچند ادم خجالتی و بی زبانی نیست اما شخصیتی گوشه گیر دارد.خیلی اهل معاشرت نیست و سریع دوست پیدا نمیکند.اما با خود فکر کرد که او به طور اتفاقی همسایه را دیده است.ترجیح داد از خود لینک بپرسد.پس از امی خواست بالشت طبی تنفسی زانکو بیاید داخل تا او به لینک خبر بدهد.امی گفت که باید برگردد و از او خداحافظی کرد.مکس هم طکس سعی کرد از جین دفاع کند اما این کار فقط لینک را عصبانی تر کرد.مکس هم عصبی بود: -اون ازت متنفر نیست لینک... لینک حال خوشی نداشت.همچنین تحمل داد یا هرگونه نصیحت و تذکر مکس را هم نداشت.احساس میکرد قلبش درد میکند.تمام جزئیات ان صحنه را جلوی چشمانش میدید.لینک با لحنی گرفته گفت: -نمیخوام این بحث رو ادامه بدم. و دستش را روی میز گذاشت تا بلند شود.اما مکس مخالفت کرد.او هم به تنگ امده بود.دیگر فریادش بلند شد: -نه دیگه بسه.توی این سه سال از گفتن چی فرار کردی؟ لینک کامل از جایش بلند شبقه ی بالا رفت.لینک در اتاق بود و داشت با مارک در مورد عضویت در تیم والیبال صحبت میکرد. بالشت طبی تنفسی زانکو مارک هم سرسختانه او را تشویق میکرد که ناگهان صدای در زدن امد.مکس در را باز کرد و داخل شد: -لینک... لینک حرفش را قطع کرد.فکر کرد میخواهد بحث داخل اشپزخانه را ادامه بدهد: -الان حوصله ندارم بذارش واسه بعد. -نه برای اون نیومدم...تو یه جایی دعوتی! لینک متعجب به او نگاه کرد.بعد پرسید: -منظورت چیه؟ مکس جواب داد: -خونه ی همسایه. لینک هنوز هم گیج بود: -چی؟کدوم همسایه؟داری دستم میندازی؟ مکس با لحنی تاکیدی گفت: -لینک!من...کسی رو...دست...نمیندازم!!و کسی رو هم حرص نمیدم...فهمیدی؟تو خونه ی خانم...فیونا دعوتی!همون پیرزنی که گاهی اوقات توی تراس خونش به خیابون نگاه میکنه!وقتی میری بیرون نمیبینیش؟تاحالا ندیدیش درسته؟ لینک دستانش را در همان حالت که دو ارنجش بالشت طبی تنفسی زانکو روی زانو هایش بود تکان داد و گفت: -من نمیدونم درباره کی حرف میزنی!مکس من تاحالا از این خونه بیرون نرفتم!مگه چند روزه اینجاییم؟! مکس گفت: -نمیدونم ولی نوه ی اون اومد اینجا و دنبال پسده بود و میخواست بدونق لینک بالا کشیده بود.دختر را نمیشناخت برای اینکه مکس ان روز متوجه ی چیزی نشده بود.با تعجب گفت: -سلام.میتونم کمکتون کنم؟ امی سرش را بالا اورد و مودبانه و مقطع گفت: -سلام...اااهه...من امیلیا هستم.نوه ی همسایتون. -اه!بله.فکر کنم یکی دوبار مادربزرگتو دیدم.خوشبختم!حالش چطوره؟ -اره خوبه...راستش...اون پسرتونو به خونه دعوت کرده.اومدم بهش خبر بدم. -لینک؟چرا؟ -فکر کنم اسمش این باشه.امم...موهای زرد و صورت استخونی داره. مکس لبخندی زد و گفت: -اره اون اسمش لینکه! امی ادامه داد: بالشت طبی تنفسی زانکو -اره خب مادربزرگم اون رو دعوت کرده...برای ناهار. مکس کمی متعجب شد.او میدانست لینک هرچند ادم خجالتی و بی زبانی نیست اما شخصیتی گوشه گیر دارد.خیلی اهل معاشرت نیست و سریع دوست پیدا نمیکند.اما با خود فکر کرد که او به طور اتفاقی همسایه را دیده است.ترجیح داد از خود لینک بپرسد.پس از امی خواست بیاید داخل تا او به لینک خبر بدهد.امی گفت که باید برگردد و از او خداحافظی کرد.مکس هم ط*a , Real*Love , roksana77 1393,07,26, ساعت : 20:30 Top | #24 Rengiari Rengiari هم اکنون آنلاین است. کاربر متوسط Rengiari آواتار ها تاریخ عضویت مرداد 1393 نوشته ها 201 میانگین پست در روز 1.77 تشکر از کاربر 932 تشکر شده 937 در 181 پست حالت من Konjkav بالشت طبی تنفسی زانکو اندازه فونت پیش فرض هنگام غذا پیرزن پرسید: -چطور انگشتر رو پیدا کردی پسرم؟ لینک افکارش جای دیگری بود.داشت به قاشق نقره ای نگاه میکرد.انگار کسی در گودی قاشق به او نگاه میکرد.کسی که شبیه به خودش بود اما خودش نبود.با صدای پیرزن به خودش امد و جواب داد: -خب...اتفاقی بود. همان لحن خشک همیشگی.پیرزن سری تکان داد: -که اینطور! لینک کمی بیشتر به صورت پیرزن نگاه کرد.هرچقدر بیشتر دقت میکرد بیشتر احساس میکرد او را جایی دیده است.حتی صدای ضعیف پیرزن هم اشنا بود.پیرزن ادامه داد: -راستش میخواستم علاوه بر تشکر...ازت عذرخواهی کنم!این من بودم که نوه ام رو فرستادم انگشتر رو بیاره! لینک نگاهی زیر چشمی به امی انداخت.دختر خجالت زده بود و دیگر بالشت طبی تنفسی زانکو چیزی نمیخورد.قاشق وچنگالش را محکم در دستش میفشرد و رنگ عوض میکرد.لینک برای اینکه وضع را بهتر کند گفت: -عیبی...عیبی نداره!حتما براتون باارزش بوده... پیرزن به نشانه ی تایید سری تکان داد: -بله...اون انگشتر عزیزیه!وقتی ازم دور میشه من نگران و مضطرب میشم.انگار همه ی خاطراتم رو ازم میگیرند.تا حالا همچین حسی داشتی؟ لینک کمی فکر کرد.بعد از مرگ پدرش هیچ وقتهای انها