خودش مهربان است، میدانم
اما یادش با دلم همان کرد
که اسکندر با تخت جمشید
حافظه ی نیلوفر درست بشه!! همه مون تعجب کردیم ینی چی؟ نیلو: چی؟ حافظه ی من؟ مگه حافظه ی من چشه؟ هامون: تو...تو حافظت...تو حافظت از.. ــ دِ جون بکن بنال دیگه. هامون: مادر بزرگ آیناز؛ اونم مث آینازه ولی قدرتش خیلی گسترده تر از الان آینازه... اون وقتی تو رو دید فهمید که...فهمید حافظه ی تو از 15سال به بالاست. نیلو با صدای آروم گفت: نیلو: یعنی..یعنی یکی حافظه ی من و... 15 سال حافظه من و پاک کرده؟ باسر تایید کرد. هامون:آره و اما جواب همه ی این سئوال ها برمیگرده به 15_14 سالگی تو. صابون کوسه سپهر: یعنی الان ما دوتا ماموریت داریم..1، پیدا کردن آتش افراز و 2، پیدا کردن حافظه ی نیلو. هامون: درسته و اما این قتل ها.. پارا داره تمام افرادی که بهشون شک داره که اونا آتش افرازن یا نه رو به قتل میرسونه. ــ واایی!! مگه مغذ خر خورده؟ همین جوری داره آدم های بیگناه و میکشه؟ پوزخندی زد: آره.. اما نمیدونه که... به این جا که رسی قهقه ای زد... ــ نمیدونه که چی؟ هامون: اینش دیگه به شما مربوط نیس...خوب شماها خیلی کند دارین پیش میرین باید یه خورده زود تر کارا رو انجام بدین و اما خیالتون ازبابت پارا هم راحت باشه.. هه تیرش به سنگ که چه عرض کنم؟ به کوه خورده.. خوب من برم خدانگهدارتون و ایشالا موفق باشین. بعدم غیبش زد... به نیلو نگاه کردم.. آخی بمیره برات.. صابون کوسه ــ نیلو؟ نیلو: هووم؟ ــ ناراحتی؟ نیلو: توقع داری نباشم؟ ــ آره خووو. نیلو: بند دهنتو آنی. ــ باشه. نگاهم کرد. نیلو: تو بمیری با این چشما مظلوم نمیشی. سپهر خندید. سپهر: موافقم باهات در حد بنز. ــ ببندین. سپهر: آخه آنی تو قیافت مظلوم میشه ولی چشمات پر شیطنته!! ــ خفه سپی جان.. به جا این کارا بیا نقش ای که واسه پدی داری و به ماهم بوگو. سپهر لبخند مرموزی زد و شروع به تعریف کرد... با تموم شدن حرفش او لبخند مرموز رو لب های من و نیلو هم جا گرفت. &*&*&*& 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:24 Top | #30 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز صابون کوسه 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink سپهر: آنی در و بزن دیگه. با ذوق جلو رفتم و زنگ و زدم و یه لگدم به در زدم... به به چه روزی شود امروز.. اون از اولش که هامون رید توش این از الانش که سپهر گلستونش کرد.. واایی خیلی ذوق دارم برای درست شدن نقشمون.. فقط امیدوارم آرشم با خودش بیاره تا یه گوش مالی درست و حسابی به اونم بدیم. بالاخره بعد چند دقیقه پدرام همراه آرش اومد...یوهاهاهاها..خخخ چقدر خبیث شدم من!! البته به گفته ی سپهر و نیلو خبیث بودم... اما من به این مظلومی کجا خبیثم؟ پدرام: سلام ببخشی دیر شد. ــ ایرادی نداره. بعدم به سمت ماشین رفتم و نشستم. سپهر اومد سمت من.(اون خنگول میخواد با موتور بیاد) سپهر: خوووب؛ من با موتور جلو میرم، نیلو تو هم پشت سرم بیا.. عقب نمونیاااا. نیلو سر تکون داد منم خاستم بگم " خوبه خودت میدونی به چه گندی میرونی" ولی دلم نیومد آخه بچم خیععلی باحال میره.. نیلو: کجایی آنی؟ ــ خونمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ایش.. حالا جدی جدی کجا بودی؟ ــ تو ماشینمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ااااه.. آنی آدم باش... هنوز کلی راه داریم حوصلم سرمیره. ــ نچ.. آخه یه فرشته نمیتونه آدم خوبی باشه.. پس به نفعشه همون فرشته باشه. نیلو: درد به جونت آنی. ــ خاک تو موها خوشکلت نیلو. نیلو: خاک تو سرت با این فحش دادنات. ــ وا مگه چشه؟ نیلو: چش نیس گوشه.! ــ خوو حالا هر چی.. مگه گوشه؟ نیلو: گوش نیس دسته.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه دسته؟ نیلو: دست نیس پائه.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه پائه؟ نیلو: پا نیس چشه! با حالت خنثی همین جوری زل زدم بهش.(از اون موقع خیلی آروم حرف میزدیم طوری که آرش و پدرام نفهمن.) نیم نگاهی بهم کرد: نیلو: هااااا؟ چته؟ ــ بی کار گیر آوردی؟ نیلو: آره خوو تو الان کارت چیه؟ ــ آره والا بی کارم دیه. نیلو تک خنده ای کرد و هیچی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت تو ماشین وقتی از شهر خارج شدیم صدای آروم آرش و پدرام در اومد.: آرش: پدرام از شهر خارج شدیم.. پدرام: آره فهمیدم.. به نظرت کجا میبرن ما رو؟ آرش: خاک تو سرت نکنه بلا ملایی سرمون بیارن.؟! پدرام: به احتمال قوی میخوان بیارن ولی من تو رو واسه چی آوردم مگه؟ آرش: با اون چیزایی که تو تعریف کردی... بعیه حرفش و خورد.. وا مگه پدی چی تعریف کرده واسه این؟ پدرام: راستم میگیا.. اه کاش قبول نمیکردیم به اینا کمک کنم آرش: حالا که قبول کردی.. در ضمن اگه خواست اتقافی بیوفته دُعا مُعایی بخون. پدرام: باشه ولی آخه من تا حالا مورد این طوری نداشتم چه میدونم باید چه دعایی بخونم... یا خدا.. خدایا خودت کمکمون کن. خیلی تعجب کرده بودم.. اینا که هنوز چیزی نمیدونن پس از چی میترسن؟ صابون کوسه آها یادم اومد.. سپهر بهم گفته بود که دوست سحر که میشه دختر عموی پدی میدونه ما نیمه جنیم و فکر کنم بهار به پدرامم گفته باشه.. به بهراد که گفته بوده. خخخ اینارو فکر کردن که ما لولوییم...هه... یوهوووووووووو بالاخره رسیدیم... همه از ماشین پیاده شدیم به بالا کوهی ک
تقدیم به مهربان مادری که
زیباترین ثمره زندگیش را به من
هدیه داد، باشد که لایق باشم
اس ام اس عروسای خودشیرین
به مادر شوهر
با بد بختی سر جام نشستم... هر کار کردم چشمام باز نشد از دوباره رو تخت دراز کشیدم.. اما نفهمیدم کی خوابم برد. صابون *&*&* ــ هـــــــــــی. سر جام نشستم و با بد بختی چشمام و باز کردم به آیینه ی شکسته نگاه کردم. ــ" آنی..آیناز خوبی؟" با ترس به سمت نیلو که یهو اومده بود تو اتاق برگشتم. ــ نیلو این چـ..چی بو..بود؟ به خاطر این که با اون صدای عجیب از خواب بیدار شده بودم شوک خیلی بدی بهم وارد شده بود و لکنت گرفته بودم... نیلو اومد جلو و سرم تو آغوشش گرفت. نیلو: آروم باش عزیزم..چیز خاصی نبود..فکر کنم کار اون روح ها بوده باشه. با تعجب نگاهش کردم که به سمت آیینه که پشتم بهش بود اشاره کرد...به اون سمت که برگشتم یه سنگ خیلی بزرگ وسط خورده شیشه ها دیدم. سپهر: میشه بیام تو؟ سریع با حول شالم و رو موهای خرمایی بلندم انداختم و گفتم: ــ آره بیا. اومد تو و با نگرانی نگاهم کرد و گفت: صابون کوسه سپهر: خوبی آیناز؟ بهت که صدمه نرسید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ نع خوبم.میشه برین بیرون تا من لباسم و عوض کنم؟ هر دوشون با تعجب بهم نگاه کردن و انگار تازه اون جا بود که متوجه شدن من پتومو تا زیر گردنم بالا کشیده بودم. سپهر سرش و انداخت پایین و دستش و رو صورتش گذاشت..خوب میدونم الان داره خفه میشه از خنده.. نیلو هم لبخندی بهم زد که بی جواب نذاشتمش. بعد هر دوشون رفتن پایین.. بلند شدم خیلی سریع دوش گرفتم البته دوش ه چه عرض کنم؟ گربه شور کردم خودمو ..خخخ.. بعدشم لباس پوشیدم و موهام که تا زیر کمرم بود با هزار بد بختی بستم و رفتم پایین. سپهر: قتل زنجیره ای!؟! پشت میز صبحانه نشستم. صابون کوسه ــ دورود به روت گیرید فورود. چی میخونی؟ از بالای روزنامه ای که دستش بود بهم نگاهی کرد. ــ دورود به روی رنگ پریدت. دستم و رو لپام گذاشت و با تعجب گفتم: ــ رنگم پریده؟ با سر تایید کرد و که ادامه دادم: ــ آها ایرادی نداره چون الان هموم بودم. بی توجه به من داد زد: سپهر:نــیــلــو میشه یه چیز شیرین برای آیناز بیاری؟ اونم از تو آشپز خونه داد زد: نیلو: باشه. ــ نگفتی چی میخونی؟ روزنامه رو به سمتم هل داد و عینک و از رو پشماش برداشت. سپهر: نمیدونم این چیه خودت بخون...اه همش زر مفته.. ــ" نه کوچولو زر مفت نیس.. واقعیته!!" همه مون: هامون!! هامون: علیک. ــ گیریم که علیک این جا چی کار میکنی؟ به روزنامه اشاره کرد: اومدم درباره این صحبت کنیم. روزنامه رو برداشتم و تیترش و بلند خوندم: صابون کوسه ــ" قتل زنجیره ای و عجیب"!! نیلو: جاااان؟! این دیگه چیه؟ اصلا به ما چه مربوط؟ ــ هه الابد باید مث چهار شگفت انگیز بریم و این یارو رو بکشی؟ البته ما الان سه تاییم.. سه تایی خندیدیم که که هامون عصبی گفت: هامون: این قتل ها توسط پاراتیس انجام میگیره!! در آن واحد همه خفه شدیم...نیلو زمزمه وار گفت: ــ پارا؟؟ پاراتیس یه دیوانه ی روانی و جیز غاله شده اس... هیچ کس نمیدونه چرا پوستش سوختس.. اصلا پوست جن ها بسیار بسیار لطیفه.. ولی پارا پوست زبری داره در کل یه جوریه.. و اما متاسفانه یه دشمنی باما داره که نمیدونیم سرچیه!! سپهر: خوو که چی؟ هامون: اون یه دشمنی دیرینه ای باشما داره و... با صدای بلندی گفتم: صابون کوسه 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:22 Top | #29 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ــ این دشمنی سر چیه؟ سر این که اون آب افراز نشد؟ بابا این این خاصیت تو جد نیلو بوده نه اون که همزادشه.. این دشنی لعنتی چیه که باعث شد صابون کوسه من خواهرم و سپهرم خانوادش و از دست بده؟ نیلو آبمیوه ای جلوم گرفت. هامون: تمام جواب این سئوالات و وقتی میگیری که..( به نیلو که کنار من بود نگاه کرد و ادامه داد) ه اون جا بود رفتیم... تو چشمای سپهر پر شک بود انقدر واضح بود که به راحتی میشه دید. وقتی رسیدیم بالا سپهر رفت و لب پرتگاه ایستاد.. موهاش به خاطر باد زیاد یه سره تکون میخورد... ههوام ابری بود و منظره یخیلی دلگیری رو درست کرده بود..فکر کنم قبلشم این جا بارون باریده باشه.
زندگی خالی نیست:!
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری!!
تا شقایق هست زندگی باید کرد!