خودش مهربان است، میدانم
اما یادش با دلم همان کرد
که اسکندر با تخت جمشید
حافظه ی نیلوفر درست بشه!! همه مون تعجب کردیم ینی چی؟ نیلو: چی؟ حافظه ی من؟ مگه حافظه ی من چشه؟ هامون: تو...تو حافظت...تو حافظت از.. ــ دِ جون بکن بنال دیگه. هامون: مادر بزرگ آیناز؛ اونم مث آینازه ولی قدرتش خیلی گسترده تر از الان آینازه... اون وقتی تو رو دید فهمید که...فهمید حافظه ی تو از 15سال به بالاست. نیلو با صدای آروم گفت: نیلو: یعنی..یعنی یکی حافظه ی من و... 15 سال حافظه من و پاک کرده؟ باسر تایید کرد. هامون:آره و اما جواب همه ی این سئوال ها برمیگرده به 15_14 سالگی تو. صابون کوسه سپهر: یعنی الان ما دوتا ماموریت داریم..1، پیدا کردن آتش افراز و 2، پیدا کردن حافظه ی نیلو. هامون: درسته و اما این قتل ها.. پارا داره تمام افرادی که بهشون شک داره که اونا آتش افرازن یا نه رو به قتل میرسونه. ــ واایی!! مگه مغذ خر خورده؟ همین جوری داره آدم های بیگناه و میکشه؟ پوزخندی زد: آره.. اما نمیدونه که... به این جا که رسی قهقه ای زد... ــ نمیدونه که چی؟ هامون: اینش دیگه به شما مربوط نیس...خوب شماها خیلی کند دارین پیش میرین باید یه خورده زود تر کارا رو انجام بدین و اما خیالتون ازبابت پارا هم راحت باشه.. هه تیرش به سنگ که چه عرض کنم؟ به کوه خورده.. خوب من برم خدانگهدارتون و ایشالا موفق باشین. بعدم غیبش زد... به نیلو نگاه کردم.. آخی بمیره برات.. صابون کوسه ــ نیلو؟ نیلو: هووم؟ ــ ناراحتی؟ نیلو: توقع داری نباشم؟ ــ آره خووو. نیلو: بند دهنتو آنی. ــ باشه. نگاهم کرد. نیلو: تو بمیری با این چشما مظلوم نمیشی. سپهر خندید. سپهر: موافقم باهات در حد بنز. ــ ببندین. سپهر: آخه آنی تو قیافت مظلوم میشه ولی چشمات پر شیطنته!! ــ خفه سپی جان.. به جا این کارا بیا نقش ای که واسه پدی داری و به ماهم بوگو. سپهر لبخند مرموزی زد و شروع به تعریف کرد... با تموم شدن حرفش او لبخند مرموز رو لب های من و نیلو هم جا گرفت. &*&*&*& 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:24 Top | #30 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز صابون کوسه 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink سپهر: آنی در و بزن دیگه. با ذوق جلو رفتم و زنگ و زدم و یه لگدم به در زدم... به به چه روزی شود امروز.. اون از اولش که هامون رید توش این از الانش که سپهر گلستونش کرد.. واایی خیلی ذوق دارم برای درست شدن نقشمون.. فقط امیدوارم آرشم با خودش بیاره تا یه گوش مالی درست و حسابی به اونم بدیم. بالاخره بعد چند دقیقه پدرام همراه آرش اومد...یوهاهاهاها..خخخ چقدر خبیث شدم من!! البته به گفته ی سپهر و نیلو خبیث بودم... اما من به این مظلومی کجا خبیثم؟ پدرام: سلام ببخشی دیر شد. ــ ایرادی نداره. بعدم به سمت ماشین رفتم و نشستم. سپهر اومد سمت من.(اون خنگول میخواد با موتور بیاد) سپهر: خوووب؛ من با موتور جلو میرم، نیلو تو هم پشت سرم بیا.. عقب نمونیاااا. نیلو سر تکون داد منم خاستم بگم " خوبه خودت میدونی به چه گندی میرونی" ولی دلم نیومد آخه بچم خیععلی باحال میره.. نیلو: کجایی آنی؟ ــ خونمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ایش.. حالا جدی جدی کجا بودی؟ ــ تو ماشینمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ااااه.. آنی آدم باش... هنوز کلی راه داریم حوصلم سرمیره. ــ نچ.. آخه یه فرشته نمیتونه آدم خوبی باشه.. پس به نفعشه همون فرشته باشه. نیلو: درد به جونت آنی. ــ خاک تو موها خوشکلت نیلو. نیلو: خاک تو سرت با این فحش دادنات. ــ وا مگه چشه؟ نیلو: چش نیس گوشه.! ــ خوو حالا هر چی.. مگه گوشه؟ نیلو: گوش نیس دسته.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه دسته؟ نیلو: دست نیس پائه.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه پائه؟ نیلو: پا نیس چشه! با حالت خنثی همین جوری زل زدم بهش.(از اون موقع خیلی آروم حرف میزدیم طوری که آرش و پدرام نفهمن.) نیم نگاهی بهم کرد: نیلو: هااااا؟ چته؟ ــ بی کار گیر آوردی؟ نیلو: آره خوو تو الان کارت چیه؟ ــ آره والا بی کارم دیه. نیلو تک خنده ای کرد و هیچی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت تو ماشین وقتی از شهر خارج شدیم صدای آروم آرش و پدرام در اومد.: آرش: پدرام از شهر خارج شدیم.. پدرام: آره فهمیدم.. به نظرت کجا میبرن ما رو؟ آرش: خاک تو سرت نکنه بلا ملایی سرمون بیارن.؟! پدرام: به احتمال قوی میخوان بیارن ولی من تو رو واسه چی آوردم مگه؟ آرش: با اون چیزایی که تو تعریف کردی... بعیه حرفش و خورد.. وا مگه پدی چی تعریف کرده واسه این؟ پدرام: راستم میگیا.. اه کاش قبول نمیکردیم به اینا کمک کنم آرش: حالا که قبول کردی.. در ضمن اگه خواست اتقافی بیوفته دُعا مُعایی بخون. پدرام: باشه ولی آخه من تا حالا مورد این طوری نداشتم چه میدونم باید چه دعایی بخونم... یا خدا.. خدایا خودت کمکمون کن. خیلی تعجب کرده بودم.. اینا که هنوز چیزی نمیدونن پس از چی میترسن؟ صابون کوسه آها یادم اومد.. سپهر بهم گفته بود که دوست سحر که میشه دختر عموی پدی میدونه ما نیمه جنیم و فکر کنم بهار به پدرامم گفته باشه.. به بهراد که گفته بوده. خخخ اینارو فکر کردن که ما لولوییم...هه... یوهوووووووووو بالاخره رسیدیم... همه از ماشین پیاده شدیم به بالا کوهی ک
تقدیم به مهربان مادری که
زیباترین ثمره زندگیش را به من
هدیه داد، باشد که لایق باشم
اس ام اس عروسای خودشیرین
به مادر شوهر
با بد بختی سر جام نشستم... هر کار کردم چشمام باز نشد از دوباره رو تخت دراز کشیدم.. اما نفهمیدم کی خوابم برد. صابون *&*&* ــ هـــــــــــی. سر جام نشستم و با بد بختی چشمام و باز کردم به آیینه ی شکسته نگاه کردم. ــ" آنی..آیناز خوبی؟" با ترس به سمت نیلو که یهو اومده بود تو اتاق برگشتم. ــ نیلو این چـ..چی بو..بود؟ به خاطر این که با اون صدای عجیب از خواب بیدار شده بودم شوک خیلی بدی بهم وارد شده بود و لکنت گرفته بودم... نیلو اومد جلو و سرم تو آغوشش گرفت. نیلو: آروم باش عزیزم..چیز خاصی نبود..فکر کنم کار اون روح ها بوده باشه. با تعجب نگاهش کردم که به سمت آیینه که پشتم بهش بود اشاره کرد...به اون سمت که برگشتم یه سنگ خیلی بزرگ وسط خورده شیشه ها دیدم. سپهر: میشه بیام تو؟ سریع با حول شالم و رو موهای خرمایی بلندم انداختم و گفتم: ــ آره بیا. اومد تو و با نگرانی نگاهم کرد و گفت: صابون کوسه سپهر: خوبی آیناز؟ بهت که صدمه نرسید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ نع خوبم.میشه برین بیرون تا من لباسم و عوض کنم؟ هر دوشون با تعجب بهم نگاه کردن و انگار تازه اون جا بود که متوجه شدن من پتومو تا زیر گردنم بالا کشیده بودم. سپهر سرش و انداخت پایین و دستش و رو صورتش گذاشت..خوب میدونم الان داره خفه میشه از خنده.. نیلو هم لبخندی بهم زد که بی جواب نذاشتمش. بعد هر دوشون رفتن پایین.. بلند شدم خیلی سریع دوش گرفتم البته دوش ه چه عرض کنم؟ گربه شور کردم خودمو ..خخخ.. بعدشم لباس پوشیدم و موهام که تا زیر کمرم بود با هزار بد بختی بستم و رفتم پایین. سپهر: قتل زنجیره ای!؟! پشت میز صبحانه نشستم. صابون کوسه ــ دورود به روت گیرید فورود. چی میخونی؟ از بالای روزنامه ای که دستش بود بهم نگاهی کرد. ــ دورود به روی رنگ پریدت. دستم و رو لپام گذاشت و با تعجب گفتم: ــ رنگم پریده؟ با سر تایید کرد و که ادامه دادم: ــ آها ایرادی نداره چون الان هموم بودم. بی توجه به من داد زد: سپهر:نــیــلــو میشه یه چیز شیرین برای آیناز بیاری؟ اونم از تو آشپز خونه داد زد: نیلو: باشه. ــ نگفتی چی میخونی؟ روزنامه رو به سمتم هل داد و عینک و از رو پشماش برداشت. سپهر: نمیدونم این چیه خودت بخون...اه همش زر مفته.. ــ" نه کوچولو زر مفت نیس.. واقعیته!!" همه مون: هامون!! هامون: علیک. ــ گیریم که علیک این جا چی کار میکنی؟ به روزنامه اشاره کرد: اومدم درباره این صحبت کنیم. روزنامه رو برداشتم و تیترش و بلند خوندم: صابون کوسه ــ" قتل زنجیره ای و عجیب"!! نیلو: جاااان؟! این دیگه چیه؟ اصلا به ما چه مربوط؟ ــ هه الابد باید مث چهار شگفت انگیز بریم و این یارو رو بکشی؟ البته ما الان سه تاییم.. سه تایی خندیدیم که که هامون عصبی گفت: هامون: این قتل ها توسط پاراتیس انجام میگیره!! در آن واحد همه خفه شدیم...نیلو زمزمه وار گفت: ــ پارا؟؟ پاراتیس یه دیوانه ی روانی و جیز غاله شده اس... هیچ کس نمیدونه چرا پوستش سوختس.. اصلا پوست جن ها بسیار بسیار لطیفه.. ولی پارا پوست زبری داره در کل یه جوریه.. و اما متاسفانه یه دشمنی باما داره که نمیدونیم سرچیه!! سپهر: خوو که چی؟ هامون: اون یه دشمنی دیرینه ای باشما داره و... با صدای بلندی گفتم: صابون کوسه 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:22 Top | #29 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ــ این دشمنی سر چیه؟ سر این که اون آب افراز نشد؟ بابا این این خاصیت تو جد نیلو بوده نه اون که همزادشه.. این دشنی لعنتی چیه که باعث شد صابون کوسه من خواهرم و سپهرم خانوادش و از دست بده؟ نیلو آبمیوه ای جلوم گرفت. هامون: تمام جواب این سئوالات و وقتی میگیری که..( به نیلو که کنار من بود نگاه کرد و ادامه داد) ه اون جا بود رفتیم... تو چشمای سپهر پر شک بود انقدر واضح بود که به راحتی میشه دید. وقتی رسیدیم بالا سپهر رفت و لب پرتگاه ایستاد.. موهاش به خاطر باد زیاد یه سره تکون میخورد... ههوام ابری بود و منظره یخیلی دلگیری رو درست کرده بود..فکر کنم قبلشم این جا بارون باریده باشه.
زندگی خالی نیست:!
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری!!
تا شقایق هست زندگی باید کرد!
به لبخند آیینه ای تشنه ام
به آغوش بی کینه ای تشنه ام
سلامی صمیمانه آیا کجاست؟
من آواره ام شهر الفت کجاست؟
کسانی که از عشق دم میزنند!
چرا بین ما را بهم میزنند
مث دستگاه تخم مرغ پز سوسیسی یه قصر ازش نگهداری میکردم ولی حیف که باید از آپارتمانم مث قصر نگهداری کنم.میگما بیا با هم یه کاری کنیم که این نیلو مارو تو خونش جابده ماهم بیایم اینجا زندگی کنیم.هوم؟ نطر تو چیه؟ هوووووی چرا با نیش گشاد به بالا کله من زل زدی میگه چـ... با برگشتنش به پشت من و سحر از خنده پوکیدیم نیلوفرم با بالش افتاد به جون سپهر....آخه دقیقا از اول که داشت طبق معمول وراجی میکرد نیلو و سحر پشتش واستاده بودن البته نیلو با یه بالش تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر و صورتی سرخ شده از خشم واستاده بود... نیلو: ای گور به گورشی الهی..آی ایشالا به خاک سیاه بشینی...آی ایشالا استاد باهات لج بشه و بیوفته به جونت...آی ایشالا هیچ وخ گردنبندت پیدا نشه... آی ایشالا دختری که دوسش داری با دشمنت ازدواج کنه..ایییییییییییش گمشو اون ور ول کن دستام و دیگه گودزیلا کبود شد. سپهر رفت میوه ی این جور چیزا بخره . سحر آشپز خونه رو تمیز کرد؛منم هال و پذیرایی رو نیلو هم اتاق ها رو مرتب کرد.ساعت های هفت بود که تموم شد تو این فاصله سپهرم برگشته بود و یه سره دستور میداد و رو مخ من بود...خودم رو مبل پرت کردم ؛ سپهر با خنده اومد و رو به روم نشست.دستمالی که تو دستم بود و با حرص به سمتش پرت کردم که نیش بازش و ببنده ولی بی شعور بازترش رد. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر ای کــــــوفت سپهر جان کـــــــــــوفت،من دارم هلاک میشم تو این جا نشستی بهم نیش خند میزنی؟ یلو که رو تخت نشسته بود سریع لنزامون و گذاشتیم و اومدیم پایین... من و سحر و سپهر داشتیم میخندیدم و نیلو پشت سر هم داشت سپهر و نفرین میکرد..آخه من موندم وقتی نیلو میدونه زورش به این غول بیابونی نمیرسه مرض داره به جونش میوفه که مث ا سپهر: گمشو بابا خوبه من اوملان تو چنگالش اسیر باشه؟؟؟؟؟ بلند شدم و با هزادر بد بختی با سحر نیلو رو از رو سپهر بلند کردیم برای یه لحظه چشمم افتاد به سحر که چشماش خیلی قرمز شده بود.اوه اوه فکر کنم لنزاش فاسد شده. ــ سحر چرا چشمات قرمزه؟باز لنزات فاسد شده؟ با این حرفم همه ساکت شدن و اول به من بعد به سحر نگاه کردن. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر سحر:اهوم امروز متوجه شدم..چشمامم خیلی میسوزه. یهو یه فکری به ذهنم رسید:بچه ها هستین همه لنزامون و برداریم؟آخرین باری که لنزام و برداشتم یادم نیس.!!! ایییییول بیشتر از چیزی که فکر میکردم استقبال شد از این فکرم..همه رفتیم تو اتاق نیلو و لنزامو نو در آوردیم. به به چی شدیم. تو آینه ی بزرگ اتاق نگاه کردم.سه دختر و یه پسر با قیافه ی عجیب. چشمای سپهر از همه عجیب تر بود..قرمز.. رنگ چشماش وقتی بچه بوده نارنجی پرنگ بوده اما با مورور زمان به خاطر قدرت ویژش به قرمز تبدیل شده. بعد سپهر چشمای خودم خیلی عجیبه البته نه تنها عجیب بلکه خیلیم قشنگه تعریف از خود نباشه هااااا ولی واقعا قشنگه هم رنگش هم مدلش که نیمه گربه ایِ..رنگ چشمام سبز فیروزه ای با رگه های سبز مغد پسته ای هس...چشمای سحرم نارنجی بارگه های زره اونم چشماش خیلی خوشرنگه... و اما چشمای گربمون تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر اون چشماش نقره ایِ زیادم عجیب نیس اما دوس نداره و همیشه لنز مشکی
وقتی دستهایم به کسانی که دوستشان دارم نمیرسد
همیشه با دعاهایم آنها را در آغوش میکشم
تنها زاغ سیاه می دانست
دستان باز مترسک
دلتنگ آغوش است
همه موافقت کردیم بلند شدیم کارو شروع کردیم. میزاره. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر سپهر:بــــهــع!!! چی شدیم ما..هه. سحر: وای دلم برای رنگ چشمام تنگ شده بود. ــ در کمال ناباوری باهات موافقم..هه.. به نیلو که خیلی ساکت بود نگاه کردم...تو چشماش ترس موج میزد انگار یه چیز ترسناک روبه روش بود... ــ نیلو...نیلو خوبی؟ با گیجی نگاهم کرد و گفت: هان؟آهان اره مگه باید بد باشم خوووووب بچه ها بهتره بریم چون الاناس که بیان. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر به ساعت مچیم نگاه کردم...وااااااای مغذم سوت کشید. egg master info ــ وای ، وای ، وای ، آره ، آره بهتره بریم ساعت بیست دقیقه به هشته. همه به جز ن قسمت پنچم (نیلوفر) تو آیینه نگاه کردم هه سپهر و من و آنی و سحر همونم عجیب بودیم. چشمای آیناز بی شعور خععععلی خوشمل بود من عاشق چشماشم. به چشمای خودم نگاه کردم. ــ نیلوفــــر....نیلوووووفرر کمک کمکمون کن. با ترس و تعجب به اطرافم نگاه کردم صدای یه پسر و یه خانوم میومد که از من کمک میخواستن...من؟ چرا من؟ مگه من کیم؟ من و از کجا میشناسن؟ با صدای آیناز بهش نگاه کردم. آیناز: نیلو..نیلو خوبی؟ تخم مرغ پز سوسیسی با گیجی نگاهش کردم و گفتم: هان؟آهان. اره مگه باید بد باشم خوووووب بچه ها بهتره بریم چون الاناس که بیان.. باز به چشمام خیره شدم بچه ها رفتن پایین این دفعه با دقت به چشمام نگاه کردم. ــ هـــــــــی. دم جای تو که کمک تو ی عتیقه رو بکنم. ــ میخوام صد سال سیاه نکنی یابو. سپهر: یابو عمته بوزینه.... بابا تغصیر من چیه این بابای نیلوفر پول اضافی رو دستش مونده بوده همچین خونه ی بزرگی برای این دختر تنبلش گرفته..نچ نچ نچ واقعا این نیلو بی لیاقته؛ خاک تو مخ نداشتش اگه این خونه از من بود
بی شک آغوش تو
از عجایب دنیاست
واردش که می شوم زمان
بی معنا می شود
هیچ بعدی ندارد
بی آنکه نفس بکشم
روحم تازه می شود
اگر به من دهند آبهای عالم را عزیز
نمیدهم نمی از گریه محرم را
نماز را که ملائک همیشه میخوانند!
برای گریه آفرید خدا آدم را
شهادت زیباست…
سحر: مثل این که یکی از اقوامشو دید رفت جای اون و گف تخم مرغ پز سوسیسی چند دقیقه ی دیگه میاد. سریع بلند شدم از اتاق زدم بیرون باید میفهمیدم این امیریا چه نسبتی با هم دارن؟ داشتم با عجله از همه رد میشدم و دنبال اونا بودم که سر یه پیچیدم و بهراد همراه یه دختر که شباهت زیادی بهش داشت و مشغول حرف زدن دیدم.سریع برگشتم و طوری ایستادم که من و نبینن ولی من صدا شون و بشنوم. دختره:خوب من چی کار کنم تو نیومدی منم مجبور شدم که با سحر بیام آخه اون ماشین داداشش دستش بود؛بعدش هم قرار بود من و برسونه خونه ولی یکی بهش زنگ زد و گفت یکی از دوستاش تو بیمارستانِ. آها؛پس درست حدس زده بودم این خانوم بهار امیری هس. بهراد: کارت درس نبود بهار؛ نباید با غریبه ها میومدی. بهار: وای بهراد جوری رفتار میکنی انگار یه دختر بچه ی چهار سالم. بهراد: منظور من از غریبه انسان نبود که هر چی باشه(بعد زمزمه مانند قسمت سوم(نیلوفر) آخ ..آخ ...آخخخـخ! یه ذره آرومـ...اوفـ...تر..اوی! پرستار : بچه جون ،نیزه که از تو شیکمت رد نشدِ که! دارم پانسمان زخمتو عوض میکنم! -آی!حالا نمیشه بتادی نزنین پرستار : عفونت کنه خوبه؟آره والا!عفونت رو تر...آخ...جیح...علومه که دختره ولی من اسـ یهو بهراد پرید وسط حرفش و گفت: نکنه اسمش نیلوفر مهراد؟ بهار: آها...اها...دقیقا همینه.....تو..تو از کجا میشناسیش؟ بهراد: این همون همکارمونه که گفتم وقتی زخمی بود پیداش کردیم و آوردیمش بیمارستان....همون که باعث شد نیام دنبالت.. بهار:اهوم گرفتم خوب من برم. بهراد: باشه برو فقط وقتی خواستیم بریم با خودمون بیا. بهار: باشه من رفتم فعلا. از ضربات پاش رو زمین فهمیدم که داره میاد این سمت...سریع حالت عادی گرفتم طوری که انگار تازه دارم از اون جا رد میشم.
نشناخته را محرم هر راز مکن
قفل دل خود بر همه کس باز مکن!
در قلک دل برای آینده خویش!!
جز عشق خدا هیچ پس انداز مکن…
یا اباعبدالله
وقتى هواى شهر نفس گیر می شود با روضه تو نفس تازه می کنم!
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)!!
وای ...میدم...آآآآآآآی مامان بزرگ! پرستار: دختر یه ذره آروم بگیر! هرکی ندونه فکرمیکنه من دارم شکنجه ت می دم. -مگه نمی دید؟! وووووی ننه... پرستار:لا اله الا الله! تخم مرغ پز سوسیسی زخمم بدجور می سوخت و از طرفی از حرص خوردن پرستارِ خندم گرفته بود تخم مرغ پز سوسیسی نافُرم!بالاخره وظیفه خطیر عوض کردن پانسمان توسظ پرستار تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم.با احتساب اون روز دقیقاً هشت روز بود که بستری بودم.تو این روز هام امیریا و صد البته سپهر و سحر و آیناز بهم سر می زدن. پرستارِ گفته بود سه چار روز می مونم ولی روز سوم، پهلوم موقعی که میخواستم برم آب بخورم خورد به دسته ویلچری که کنار تختم بود و اوایل که زخمم وضعیتش وحشتناک بود باهاش جابه جام میکردن.جاتون ناخالی یَک جوری جیغ زدم که صداش تا تهران رفت! شاید اگه اونجوری نمیکردم کمتر تو بیمارستان می موندم. ولی اونجور که شد،شد هشت روز. نمی دونم چرا این همه؟کلیه م نفله شده بود ، ضربه مغزی که نشده بودم! شده بودم؟ شایدم شدم خودم خبر نداشتم! وااااای،زده به سرم... این صدای تپش قلبم نیست بعد ار رفتن پرستار داشتم لباس هام رو عوض می کردم که یهو یکی عین جن پرید تو اتاق . دیدم آیناز. تعجبی نداشت که مث جن اومد تو آیناز:چطوری گربه شرک ؟ بالاخره مرخص شدی. خوبم خفاش شب!نـ پـ ! دارم تازه بستری میشم. حین سلام و احوال پرسی دوستانه !!! با آیناز،سپهر مث آدم !!!!! اومد تو،نشست رو تخت و شروع کردن به باد کردن و ترکوندن آدامسش.البته عادتش بود ولی نمیدونستم وقتی میدونه از این کار متنفرم هـــی تکرارش میکنه؟ میشه بس کنی؟ یه بار دیگه آدامسشو باد کرد و ترکوند: سپهر: چی چیو بس کنم؟ -همینکه تمرگیدی اینجا،آدامستو هی باد میکنی می ترکونی! دوباره : ساق شلواری توکرکی سپهر: آهان.اونو میگی؟خنده وتکرار کرد! سپهر: نـــع! نمیشه زاخار! قــشــنگ داشت رو مخم طناب بازی میکرد. وقتی دیدم بیخیال نیست شروع کردم به خوندن آهنگ هایی که مطمئن بودم ازشون بیزاره: -تهرانو ال – ای کن/گور بابای ایکن!/برو به دی جی بگو ساسی مانکن پلی کن/... سپهر: اَه! مرض! حالمو به هم زدی!صد بار گفتم این آهنگای خز رو پیش من یکی نخون! تخم مرغ پز سوسیسی برگرفته شده از mamali.blog.ir -هروقت تو چلپ چلوپ و پاپ و پوپ نکردی منم شیش و هشت نمی خونم. سپهر در حالی که با دهن باز آدامس می جوید گفت: سپهر: نیلوفر پا می شم میزنم با آسفالت یکی ت می کنما! هه! مال این حرفا نــیی (نیستی) آخه! سپهر: زاخار جون یه وخ دیدی با یکی از همین سرامیکای تمیز کف بیمارستان کوبیدم تو صورت پیشی ای ت. از اینکه خاک افزاریشو به رخم می کشید عصبانی شدم. درسته دستکش تاچ اسکرین که خاک بعد از آتش قوی ترین عنصرِ.ولی دلیل نمیشه که ارشدش (که سپهرباشِ) هی پز شو به ما بده! جوری که به زور فهمیدم چی گفت رو زه بهار گفت)یه نیمه جنه خواهر گلم. بــهـــع این که میدونه.نکنه به کس دیگه ای هم گفته باشه؟ نه فکر نکنم آخه گفت خواهر وای خواهر برادرن پس بگو چرا انقدر به هم شباهت دارن. خوب با این حساب پس پدرام هم میشه پسر عموش...جنگیره.. مانتو پاییزه پانیذ بهار: خوب حالا که اومدم پس بی خیال منم برم جا دوست سحر بده اومدم و نرم اون جا. بهراد: اوکی برو ولی اسم این دوست سحر چیه؟ بهار با شک گفت: نیلوفر....مهراد بند انداز دستی اسلیک Slique بهراد: ها؟ چی شد؟ طرف دختر یا پسر؟ بهار با تشر گفت: اِ!! بهراد م
تر نشد،گر کام من از آب دنیا باک نیست
زانکه من آل حسینم تشنگی میراث ماست…
دخترک از میان جمعیتی که گریه کنان شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود
عروسک و قمقمه اش را محکم زیربغل میگیرد
شمر باهیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین میچرخد و نعره میزند، از گوشه ی چشم دخترک را می پاید
دختر با قدم های کوچکش از پله های سکوی تعزیه بالا می رود
از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او می گیرد
شمشیر از دست شمر می افــتــــد و رجزخوانی اش قطع میشود
دخترک می گوید: "بخور برای تو آوردم" و بر میگردد روبروی شمر می ایستد
مردمک های دخترک زیر لایه براق اشک میلرزد
توی چشم های شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: بـــابـــای بــــــد..!!! 750 میانگین پست در روز 3.61 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,920 تشکر شده 3,288 در 537 پست حالت من Kesel اندازه فونت پیش فرض ــ اجازه هست آجی گلم؟ بالاخره یه لبخند محو زد و گفت : بیا تو ددیگه. رفتم تو آبمیوه رو دادم دستش و خودم رو صندلی کنار میزش نشستم و بهش زل زدم اونم به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود. ــ نمیخوری؟ نیم نگاهی بهم کرد و آبمیوه رو تا آخر یه نفس خورد.بعدش گذاست رو پاتختیش. ــ خفه نشی یه وقت... سحر : تو خفم نکنی خفه نمیشم. با حالت کلافه از این که نمیگه چی شده گفتم : سحر جان چرا رک و پوس کنده نمیگی چی شده؟ هان؟ بازم نیم نگاهی بهم کرد و به یه جای نامعلوم نگاه کرد و گفت : ببین سپهر من 12 سال مدرسه رو تونستم مخفی کنم که یه نیمه جنم و.... تا ته مارجرا رو گرفتم.. ــ کی فهمیده تو نیمه جنی؟نترسید؟ ــ پوووف...بهار...بهار امیری. صابون کوسه ــ همونی که گفتی از موقعی که وارد دانشگاه شدی باهاش صمیمی شدی؟ بند انداز دستی اسلیک Slique با سر تایید کرد و گفت: آره همون. ــ خوووب نترسید؟هر چی نباشه اون یه انسانه... سحر طوری که انگار یه چیز باحال کشف کرده گفت: نـه بـابـا...تـازه بـگــو چــی گفت؟؟؟؟ از این حرکت بچگانش تک خنده ای کردم و مث خودش کش دار گفتم: نــه!! چــی گـفت؟ درست کردن آب پرتقال برای سحر بودم که صدای در اومد وقتی رفتم تو ی هال سحر و دیدم که داره با یه اخم غلیظ کفشاش و در میاره..تو فکر بود طوری که انگار تو این دنیا نبود. ــ علیک سلام سحر خانوم.خوبی. خیلی کوتاه جوابم وداد : سلام ؛ خوبم. مانتو پاییزه پانیذ ــ چیزی شده.؟ بازم خیلی کوتاه و اروم گفت: نه. صابون کوسه ــ پوووف. هم اومده این جا آخه میدونی منتظر یکی از اقوامش بود که دم دانشگاه بیاد دنبالش ولی اون نیومد و اونم مجبور شد با من بیاد. با حالت نیمه فریاد گفتم: چی دوستت؟ همونی که فهمی؟ الان کجاس؟
نیلوفر با صدای گرفته ای گفت : این قدرغر نزن سپهر. صابون کوسه بی توجه به شرایطی که داره با صدای نسبتا بلندی گفتم : ــ اینا غر نیس نیلو ؛ ممکن بود به دست چنتا روح سرگردان که توسط یک احمق احضار شده بمیری. دیگه داشتم عصبی میشدم که آیناز به صورت زمزمه مانند گفت : سپهر آروم تر. (بعد بلند گفت) خوب من میرم به این پرستارت بگم بیاد بهت سر بزنه. وقتی آنی رفت بیرون منم از گوشه ی اتاق که ایستاده بودم به سمت تخت نیلو رفتم و رو صندلی کنارش نشستم.من حق نداشتم سرش داد بزنم ؛ الانم میدونم از دستم دلخوره و نشون نمیده. با صدای آرومی گفتم : ببخشید نیلوفر خوب عصبی شدم. در حالی که با ناخونای نداشتش بازی میگرد گفت : ایرادی نداره. ــ دِ نشد ؛ ببین من و. با آوردن جمله ی " ببین من و صابون کوسه یه لبخند محو زد خودمم نیشم باز شد . آخه این جمله ی "ببین من و " تیکه کلامه منِ و به قول آنی حتی اگه طرف بهم زل زده باشه بازم میگم "ببین من و " نیلو بهم نگاه کرد و گفت. نیلو : ایرادی نداره. حالا خوب شد؟ ــ خوب نه عالی شد زاخار. نیلو : زاخار و کوفت ... زاخار و د..آخخخخخخخخ. با ترس گفتم : خوبی نیلوفر ؟ نیلو:اممممم خوبم فقط پهلوم درد میکنه. با حرص گفتم معلوم نی این آیناز رفته پرستار بسازه یا بیاره. یهو نیلوفر زد زیر خنده. ــ کوفت به چی میخنی؟ خوبه همین دو دیقه پیش رو به موت بودی حالا داری هرهر و کرکر میکنی واسه من؟ با شیطنت نگام کرد و گفت : آنی رفته پرسـ... صابون کوسه اــــــــــــــی واااااااااااااای این چه زری بود من زدم؟خاک توسرت سپهر...برای ماس مالی کردن حرفم سریع گفتم. ــ اِ نیلوفر جان پرید از دهنم بی خیال. خندید و زیر لب " دیوونه ای " گفت.یه لحظه به عمق حرفی که زدم فکر کردم.اَهههه.از دست خودم عصبی بودم آخه این چه حرف چرتی بود؟رو سحر و نیلو و آنی غیرت داشتم اما احساس میکردم غیرتی که به آنی دارم متفاوته با غیرتی که به نیلو و سحر دارم.با حالت کلافه پوفی کردم بالاخره آیناز با یه پرستار اومد.پرستاره تا کارشو انجام داد سریع رفت ؛ مثل اینکه عجله داشت.رو به آیناز که اون طرف تخت نشسته با حرص نگاهش کردم که شروع کرد به سوت زدن و به سقف نگاه کرد.با صدای نیلو بهش نگاه کردم. نیلو : امممممممم.من تو آخرین ملاقاتم با هامون تونستم یه چیزی بفهمممن که میدونم یه چیزی شده اما حالا نمیخواد بگی برو استراحت کن هر وقت خواستی بگو. با سر حرفم و تایید کرد رفت تو اتاقش.منم خودمو انداختم رو کاناپه و به سحر فکر کردم. خوب میدونستم واسه امتحان و این جور چیزا نیس چون یه بار یکی از استاداش انداختش ککشم نگزید.بعد نیم ساعت بلند شدم و همراه آبمیوه به سمت اتاق سحر رفتم.تک ضربه ای زدم و سرم و بردم تو ؛ سحر با همون لباسا رو ی تخت نشسته بود. ویرایش توسط Sanaz.M
سحر : گفت که پسر عموی خودش هم جنگیره........ با صدای بلندی گفتم: چـــی؟؟؟؟ گفتی فامیلیش چیه؟؟ سحر: اِ سپهر چته چرا داد میزنی....امیری فامیلیش امیریه. امیری...امیری....چقدر فامیلش آشنا بود... اون روز مطمئن بودم این فامیل و یه شنیدم اما حالا نه تنها مطمئنم بلکه میدونم که اون طرفکیه. با دادی که آیناز تو گوشم کشید به خودم اومدم. آیناز: ســـــپـهـــــر. با غظب نگاهش کردم و گفتم: سپهر و درد چرا داد میزنی؟ خیر سرت 24 سالته شعورت نمیکشه که این جا بیمارستانه؟ آیناز با حالت طلب کارانه ای گفت: رو تو برم هـــــی آقا با شعور..نیم ساعته دارم مثل آدم صدات میکنم... حسین حتی یه کوچولو هم اهمیت ندادی.منم مجبور شدم داد بزنم در ضمن هه صدا بیرون نمیره. ــ حالا هر چی.... به نظرتون از مجیدی کمک بگیریم یا از پدرام امیری هم کارمون؟ آیناز سریع جواب داد: از پدرام امیری همون همکارمون...راستشو بخواین یه چند باری دیدم ذهن هامون در گیره خوب منم کنجکاو شدم و بعد فهمیدم این ناصر مجیدی یه گندایی زده. خوب همون طور که دیدید آیناز به شدت کنجکاوه یا بهتر بگم فضوله واسه همین از قدرت خاصش که همون خوندن ذهن و حافظه ی افراد هس زیاد استفاده میکنه ...ولی من از قدرتم ساق شلواری توکرکی خوشم نمیاد و هم نمیتونم استفاده کنم چون گردنبند مورد نیازم نیس.. صابون کوسه نیلوفر: خوب پس از امیری کمک میگیریم و واسه امنیت بیشتر میریم خونه ی من چون بزرگتره هم منی که اوضاعم این طوریه خونه خودم راحت ترم... ــ نچ نچ نچ شما یه هفته باید بستری باشی. با اعتراض گفت: سپهر من تا یه هفته این جا دووم نمیارم من میخوام برم خونه. بی توجه بهش رومو به طرف دیگه ای کردم.خوب میدونم از بیمارستان متنفره اما بی چاره همیشه به خاطر بلاهایی که اکثرشم من سرش میارم تو بیمارستان به سر میبره.تو همین هین تقه ای به در خورد بعد سحر تو چهار چوب در نمایان شد. سحر: سلامممممممم به همگی. اجازه هست؟؟؟؟ دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch لبخندی زدم اومدم جوابشو بدم که باز طبق معمول آیناز زود تر از من جواب داد... آیناز: بــــــــه سحر، خوبی؟ خوشی ؟بیا تو.. تنها مرد زندگیم سحر اومد تو و دستش یه دسته گل و یه جعبه ی شیرینی بود.بله دیگه خانوم از کیسه خلیفه میبخشه به فکر جیب من بد بختم نیس. نیلوفر: به به سحر خانوم خوبی؟ سحر: خوبم مرسی...تو چه طوری نچ نچ نچ ببین باز با خودت چی کار کردی.... مشکوک برگشت سمت من و چشماش و ریز کرد وگفت: نکنه باز تو بلایی سرش آوردی. با حالت طلب کارانه ای گفتم: علیک خواهرجان خوبی؟ منم خوبم از احوال پرسیای شما. با لبخند اومد سمتم و گونم بوسید و گفت: سلام بر بهترین داداش دنیا که از خوشانسی نسیب من شده. با قیافه ای که تابلو بود الکی دارم خودم و متعجب نشون میدم گفتم : من به همون سلام خوبی راضی بودم. سحر اصلا به حرفم اهمیت نداد و رو به نیلوفر گفت: راستی من یکی از . صابون کوسه با چشمای گرد شده از تعجب گفتم: هامون؟ حالا چی فهمیدی؟ هامون پسر اوستادمون بود.یه جورایی همیشه جاسوسیه مارو میکرد و گذارش کارامون و به مامانش یا همون استاد میداد واسه همین ما سه تا دل خوشی ازش نداریم. نیلوفر بعد یکم فکر کردن گفت : اون گفت که میتونیم از دوتا جن گیر کمک بگیریم...یکیش ناصر مجیدی و یکی دیگه...پارسا..پرهام...آهان آهان پدرام امیری بـ..! یهو همون با هم گفتیم : نــــــــــه!!! ــ پدرام امیری؟امیری؟امیری؟ پدرام امیری؟بهراد امیری؟بهار امیری؟این ها باهم نسبتی دارن؟ بهراد و بهارم یه جورایی باهم ستِ. آیناز : اون جنگیره؟همون همکارمون طبقه ی پایین با پسر عموش بهراد امیــ.... ــ چـــــــــی؟ پسر عموش؟ آیناز: آره خوب.پس فکر کردی برای چی فامیلاشون یکیه؟ ــ هان؟ من اصلا فکر نکردم. آنی پوفی کرد و هیچی نگفت. نا خداگاه ذهنم رفت به چند روز پیش. ******(چند روز پیش سپهر) تو آشپز خونه در حال F : 1393,03,24 در ساعت ساعت : 18:17 ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 35 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , anitak , ATRA72 , darya.n9690 , dayan_78 , delaram_may , delnaz khosravi , dmomayez , elahe76 , elish688 , Fatima.N , kfdh , loove , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , majo jojo , Menua1991 , n.d.sari , sany2000 , sara.HB , setareh06 , talis , TaraStar , yaram , zohrealavi , آتیــــــش پاره , اریس_15 , ایرسا01 , خیال غزل , دلارام20 , رها در باران , سهاااااااا , نفسszm , پرنیا بابایی , یاشگین گوگول 1393,03,28, ساعت بود گفتم. صابون کوسه ــ هوووی تو چرا اینقدر دیر اومدی؟ آیناز : هان؟آهان!مثل این که یه مریض ارژانسی داشتن به زور تونستم راضیش کنم بیاد. ــ آهان!!! خوب بچه ها با این اوضاع مثل این که این روح ها دست از سرمون بر نداشتن و هنوز دنبالمونن بنا بر ایـ.. یهو آنی پرید وسط حرفمو با صدا ی بلندی گفت : چـــــی؟ بریم یه خونه؟بیشین بینیم باو. با حرص گفتم : باز ذهن من و خوندی؟ آیناز : sorry sepehr : 19:15 Top | #12 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها
آنان که به سرمستی ما طعنه زنانند
درون ساق شلواری توکرکی مطابق عکسی که مشاهده می کنید کرکی می باشد و پاهای شما را گرم نگه داشته و شما می توانید درفصل پاییز و زمستان از آن استفاده کنید و لذت ببرید. شما میتوانید این ساق شلواری را با مانتو و پالتو همانطور که می دانید در زمستان و در سرما کار کردن با گوشی لمسی و دستان سرد بسیار دشوار است. و از آنجا که دستکش های معمولی روی گوشی هیچ عکس العملی ندارند، شما جنس دستکش ها 100% کتان خالص بوده و سر انگشتان از الیاف نقره می باشد.
- با استفاده از این دستکش ها به راحتی در سرمای زمستان، از گوشی لمسی خود استفاده نمایید.
- ارائه شده در 4 رنگ مشکی، آبی، طوسی و قهوه ای. (در صورت مهم بودن رنگ دستکش هنگام تکمیل فرم سفارش در قسمت پیغام رنگ مورد نظر خود را ذکر نمایید)
- سایز این محصول به گونه ای است که برای هر دستی مناسب می باشد.مجبور هستید دستکش های خود را در بیاورید و با دست های سرد از گوشی یا تبلت خود استفاده کنید. در اینجا دستکش سیلور تاچ به کمک شما می آید. این دستکش ها مانند دستکش های زمستانی دست ها را گرم نگاه میدارند با این تفاوت که شما می توانید با گوشی، تبلت یا هر وسیله لمسی دیگر خود به راحتی کار کنید. سبب این امر، استفاده از الیاف نقره در نوک انگشتان دستکش است که قابلیت اتصال دست با گوشی را فراهم می سازد. برای اولین بار در ایران، توسط شرکت میهن استور، دستکش های سیلور تاچ، مشکل استفاده از گوشی، تبلت یا هر وسیله لمسی در سرما را برای همیشه حل می کند. به همراه بوت استفاده کنید که فرم بسیار شیکی به پوشش شما می بخشد. ساق شلواری توکرکی دارای کیفیت فوق العاده عالی بوده و به صورت Free Size عرضه شده است و به نوعی طراحی شده است که برای تمام سایز ها قابل استفاده می باشد.
بگذار بمانند به خماری که ز ما هیچ ندانند